عکس خمیر جادویی
رامتین
۶۷
۳.۶k

خمیر جادویی

۹ مهر ۹۹
تا بهمن ماه بی کار بودم،رفتم کلاس ورزش که سر گرم بشم اسما اونجا بود خوشحال بود که باردار شده ومیگفت زندگیم خوبه واین شوهرم زمین تا آسمون بهتر از اونیکیه.
تو اون چندماه مادرم بی کارننشست وزورکی میبردم ،مسجد وروضه ومهمونیای خونه خواهر برادرام که اقوام شوهر یا زناشونم دعوت بودن.
میگفت بس که بابات تو رو تو خونه نگه داشته وهمش گفته نبرش بیرون سرما میخوره،نبرش خسته میشه یا از درسش باز میشه کسی ندیدت .بیا چهار نفر ببیننت ،بلند شو پذیرایی کن،حرف بزن.آخه سابقه نداشته چندین ماه دخترا من بی خواستگار بمونن.الان دوسه سالی هست تو خواستگار نداری.
ولی تمام این تدابیر جواب ندادن .مادرم گفت کمتر طلا آویزون خودت بکن،طلا گرون شده،سکه چهل هزار تومن شده،پسرا میترسن پاپیش بزارن میگن اینکه در دوران مجردی اینهمه طلا داره ما چطور براش اینهمه طلا بخریم.
طلاها رو هم درآوردم وفقط یه گردنبند ظریف انداختم.
ولی بازم خبری نشد.دخترای خواهر وبرادرام که همسن ویا کمی بزرگتر از من بودن یکی یکی نامزد میکردن.منم دلم میخواست
نامزد کنم ومثل اونا تو مهمونیا کنار نامزدم بشینم ودر گوشی باهاش حرف بزنم و...
قبلا به خودم میگفتم میرم دانشگاه ومثل سریال معروف اون زمان ،درپناه تو،با یه همکلاسم آشنا میشم وشوهر میکنم ولی افسوس که پسرا دانشگاهمونو منتقل کرده بودن یه دانشگاه دیگه چون اونجا جانداشتن.
دانشگاه شروع شد ومن اوایل خیلی لاکچری فقط با تاکسی تلفنی میرفتم ودو سه ساعت تاکسی رو نگه میداشتم تا کلاسم تموم بشه وبرگردم.یکی دوماهی گذشت ولی هزینش خیلی بالا میشد.دوباره خواهر وبرادرزاده های فضولم گفتن آقاجون چه خبره هفتادهزار تومن دادین دانشگاه ماهی صدهزار تومن پول تاکسی میدین.خوب دردونه تون با مینی بوس بیاد وبره.تا پخته بشه،اصلا دانشگاه برا پخته شدنه دیگه.مگه ما با مینی بوس واتوبوس نمیریم وبیایم.منم گفتم باشه میرم کاری که نداره.
چند روز اول با تاکسی تلفنی رفتم ترمینال وبعد با مینی بوس رفتم.مینی بوسا با صندلیای کثیف ، هوای خفه وبوی عرق وپا ومردای بی ادبی که یه جوری میخواستن موقع سوار وپیاده شدن خودشونو بمالن بهت خیلی عذابم میداد.بعضی وقتام که شلوغ بود مجبور بودم وسط مینی بوس وایسم وچون قدم بلند بود تا مقصد باید سرمو خم میکردم درحالیکه کلی پسر ومرد خیره بودن به سرتا پام.وکافی بود یه لحظه نگام به نگاه یکیشون بیفته فوری هوا برشون داره وبیان دنبالم .تازه با تمام این اوصاف وقتی میرسیدم اون شهرستان کلا سه چهارتا تاکسی بیشتر وجود نداشت وحدود نیم ساعت باید معطل میشدم تا تاکسی بیاد واونم برا خودش فاجعه ای بود
#داستان_روشنک🌝 ۹
تا نزدیکیای عید تحمل کردم تا یه روز که تا دم غروب کلاس داشتم، بابام گفت امروز منم میام باهم بریم ببینم دانشگاهتون چطور شده غروبم تنها نیای.اومد واوضاع مینی بوس وتاکسی و...رو دید.
فرداش رفت وبا یه پژو اومد گفت سه ونیم دادم برات با ماشین بری وبیای،حالا که داریم چرا خرج نکنیم وسختی بکشی.
کلی ذوق کردم گواهیناممو چند ماهی بود گرفته بودم.از روز بعد با کلی از همکلاسیام (هفت هشت نفر)میرفتم ومیومدم.مادرم از زیر قرآن ردم میکرد تو اون جاده پر کامیون سلامت برم وبیام.
به هر فلاکتی بود ترم یک رو تموم کردم.مادرم با خواهرم رفتن پیش یکی برام سرکتاب باز کنه ببینه برا چی خواستگار ندارم.
اونم یه چیزایی گفته بود ویه دعایی نوشته بود.
مادرمم کلی سفره نذر کرد که شوهر کنم.
اواخر تابستان بود که یکی از آشناهای دورمون یکیو معرفی کردوگفت تحقیقش پای خودتون خوب وبد شد من مسولیتی قبول نمیکنم.
مادرم سراز پا نمیشناخت انگار چهل سالم بود ومونده بودم،خونه رو آب وجارو کرد ،همه جور میوه وشیرینی تدارک دید.خواهر بزرگمم اومد.
خواستگار با مادر وخواهرش اومد.گفته بودن یه جوان سی ساله است .من‌رفتم داخل پذیرایی،سلام کردم ورو نزدیکترین مبل نشستم،روم نمیشد سرمو بلند کنم .چندتا سوال وجواب رد وبدل شد.
داماد وخواهرش همه جارو برانداز کردن انگار سمسارن واومدن خرید کنن.رفتن ومادر وخواهرم گفتن خیلی جوان خوبی بود گفتن سی سالشه ولی یکم بزرگتر میزنه.ولی خوب بود معلومه مرد زندگیه.
برا جلسه دوم زنگ زدن که بیان وحرف بزنیم،پدر وبرادرام رفتن درست وحسابی تحقیق کنن،گفتن مغازه لوازم خانگی داره ودرآمدش خوبه وهمه ازش خوب گفتن،تومحلشونم خانوادشو میشناسن وخوبه آدمای خوبی هستن.
جلسه دوم که اومدن گفتن بروید درنهارخوری حرف بزنید.زیر چشمی نگاش کردم قد بلند وچهارشونه بود قیافشم معمولی بود.
شروع کرد به حرف زدن که شغلم اینه تحصیلاتمم زیر دیپلمه وخونه وماشین دارم.بعد گفت شما از خودتون بگید،گفتم من دانشگاه میرم ومیخوام ادامه تحصیل بدم همین.گفت بسیارهم عالی.
کل حرفام همین بود.قبلا از همکلاسام وخواهر زاده هام شنیده بودم درمورد خواسته ها وعلایق و...حرف میزنن ولی ماچیزی بیشتری نگفتیم.گفت حرف دیگه ای ندارید گفتم نه.برگشتیم ومادرش اشاره کرد چی شد،گفت مشکلی نیست.مادرم چنان ذوقی کرد که نگو ونپرس کم مونده بود گیلی لی لی کنه.قرار گذاشتن بزرگا یه روز جمع بشن وحرفا رو بزنن وقرار مدارا رو بزارن.منم ذوق داشتم وخوشحال بودم که از تجرد راحت شدم،بس که مادرم دعا خونده بود #داستان_روشنک🌝 ۱۰
...
نظرات