عکس رشته پلو
سَـــــلویٰ
۱۶۰
۲.۹k

رشته پلو

۲۰ شهریور ۰۰
سه ‌برادر بودیم که ‌دو نفرمان مدرسه می رفتیم و برادر کوچکتر که رفعت نام داشت مدرسه نمی رفت￸

بچه بودیم ‌آرزوی‌ شلوار داشتیم‌ ￸
یک‌ روز پدرمان گفت￸
می‌خوام‌ برم شهر براتون شلوار بخرم ￸
مثل‌ شلوار پسر کدخدا￸

چون ما با زیر شلواری ‌گُل گُلی مدرسه می‌رفتیم‌ مثل دامن خانما￸

آن روز هرسه تایی رفتیم کنار جاده خاکی نشستیم منتظر آمدن‌ پدر بودیم￸

رفعت ‌از من پرسید:
دوست داری شلوارت چه رنگی باشه؟ ￸
گفتم‌ سیاه. ￸

گفت : من دوست دارم آبی باشه‌ و از شلوار شما قشنگ تره‌ و من از اول با شلوار مدرسه میرم ￸.
شما با زیر شلواری مدرسه رفتید پز دادید ￸.

دوباره گفت فکر میکنی بابا کفش شهری هم بخره؟ ￸

گفتم نه‌ ￸
اگر بخره کفش‌ لاستیکی می خره. ￸

مینی بوس ‌ایستاد و پدرم پیاده شد.￸

داخل‌ خانه پاکتها را باز کرد برا من و برادرم شلوار و کفش لاستیکی ‌خریده بود ￸
اما برای رفعت چیزی نخریده بود.￸

رفعت داخل پاکتها را گشت گفت: شلوار من ‌کو؟￸

پدرم گفت : دفعه بعد برا تو می‌خرم.
(پدرم پول برای خرید شلوار رفعت نداشت) .￸

آن شب کنار سفره شام صدای گریه رفعت بود.￸
صبح که از مدرسه برگشتیم، رفعت گفت بده شوارت رو بپوشم ببینم بهم میاد؟

گفتم نه ‌کثیف میشه .￸

روز دوم ‌گفت بده روی فرش می پوشم تو آیینه نگاه کنم ببینم‌ بهم میاد￸
کثیف‌ نمیشه.￸

گفتم‌ اندازه تو نیست.￸

گفت پایینش رو تا می زنم .￸

گفتم باشه صبح که از مدرسه اومدم ۵ دقیقه می دم بپوشی اگر کثیفش کنی‌ یه کتک مفصلی می‌خوری ￸.

گفت باشه .￸

اون موقعها کفشا را زیر بالش و شلوارها را زیر تشک می ذاشتیم تا صاف (اتو) بشه ￸
شب با رفعت روی یه تشک تو بغلی می خوابیدیم‌ .￸

نیمه های شب زد به کتفم‌ گفت‌ : الکی گفتی یا میدی شلوارت را بپوشم؟ ￸

گفتم باشه میدم بپوشی￸ .

صبح وقتی ‌بیدار شدم‌ برم مدرسه، دیدم رفعت ‌از من زودتر بیدار شده.￸

موقع‌ رفتن به طرف مدرسه رفعت ‌جلو در ِخونه نشسته بود و دو تا دستش را زده بود زیر چانش و منتطر برگشتنم بود.

زنگ سوم مدیر مدرسه مرا صدا کرد گفت برو خانه. ￸
پدرت کارت داره.￸

پیش‌ خودم گفتم : حتما رفعت اینجور گفته تا زودتر برم خونه‌ شلوار بدم بپوشه.￸
( اون زمان دانش اموز کلاس سوم بودم) ￸

نزدیک‌ خونه ‌شدم‌ دیدم همسایه ها به ‌طرف‌ خونه میروند . ￸

رفعت جلو در نبود. ￸

داخل حیاط شدم مادرم روی زمین افتاده بود و گریه می کرد.

تراکتوری‌ که رانندش یه پیرمرد بود، رفعت را زیر گرفته بود￸.

پدرم جنازه رفعت را بغل کرد و داد می زد: پسرم می‌خواستم ببرمت بازار لباس برات بخرم حالا باید ببرمت مزار.￸

رفتم شلور کهنه ام را پوشیدم و نو را تا کردم دویدم دنبال جنازه به داییم گفتم رفعت قرار بود امروز شلوار منو بپوشه. ￸
میشه‌ بپوشه‌؟￸

گفت: نه نمیشه .

بله همه ما محبت دوست داشتن را می دانیم اما محبت کردن را نمی دانیم.

بله عزیزان امروز من چند دست شلوار دارم اما رفعت را ندارم.￸

بیایید قدر لحظات زندگی را بدونیم.￸

اگر با عزیزانمان‌ کدورتی ‌داریم همین حالا فراموش‌ کنیم .￸

عزیزانمان را در آغوش ‌بگیریم. محبت کنیم .￸
خدای ناکرده‌ یه وقت‌ دیر نشه و حسرتش را بخوریم.￸￸￸

باهم مهربان باشیم


خاطرات یک مرد روستایی🌱
...
نظرات