سه برادر بودیم که دو نفرمان مدرسه می رفتیم و برادر کوچکتر که رفعت نام داشت مدرسه نمی رفت
بچه بودیم آرزوی شلوار داشتیم
یک روز پدرمان گفت
میخوام برم شهر براتون شلوار بخرم
مثل شلوار پسر کدخدا
چون ما با زیر شلواری گُل گُلی مدرسه میرفتیم مثل دامن خانما
آن روز هرسه تایی رفتیم کنار جاده خاکی نشستیم منتظر آمدن پدر بودیم
رفعت از من پرسید:
دوست داری شلوارت چه رنگی باشه؟
گفتم سیاه.
گفت : من دوست دارم آبی باشه و از شلوار شما قشنگ تره و من از اول با شلوار مدرسه میرم .
شما با زیر شلواری مدرسه رفتید پز دادید .
دوباره گفت فکر میکنی بابا کفش شهری هم بخره؟
گفتم نه
اگر بخره کفش لاستیکی می خره.
مینی بوس ایستاد و پدرم پیاده شد.
داخل خانه پاکتها را باز کرد برا من و برادرم شلوار و کفش لاستیکی خریده بود
اما برای رفعت چیزی نخریده بود.
رفعت داخل پاکتها را گشت گفت: شلوار من کو؟
پدرم گفت : دفعه بعد برا تو میخرم.
(پدرم پول برای خرید شلوار رفعت نداشت) .
آن شب کنار سفره شام صدای گریه رفعت بود.
صبح که از مدرسه برگشتیم، رفعت گفت بده شوارت رو بپوشم ببینم بهم میاد؟
گفتم نه کثیف میشه .
روز دوم گفت بده روی فرش می پوشم تو آیینه نگاه کنم ببینم بهم میاد
کثیف نمیشه.
گفتم اندازه تو نیست.
گفت پایینش رو تا می زنم .
گفتم باشه صبح که از مدرسه اومدم ۵ دقیقه می دم بپوشی اگر کثیفش کنی یه کتک مفصلی میخوری .
گفت باشه .
اون موقعها کفشا را زیر بالش و شلوارها را زیر تشک می ذاشتیم تا صاف (اتو) بشه
شب با رفعت روی یه تشک تو بغلی می خوابیدیم .
نیمه های شب زد به کتفم گفت : الکی گفتی یا میدی شلوارت را بپوشم؟
گفتم باشه میدم بپوشی .
صبح وقتی بیدار شدم برم مدرسه، دیدم رفعت از من زودتر بیدار شده.
موقع رفتن به طرف مدرسه رفعت جلو در ِخونه نشسته بود و دو تا دستش را زده بود زیر چانش و منتطر برگشتنم بود.
زنگ سوم مدیر مدرسه مرا صدا کرد گفت برو خانه.
پدرت کارت داره.
پیش خودم گفتم : حتما رفعت اینجور گفته تا زودتر برم خونه شلوار بدم بپوشه.
( اون زمان دانش اموز کلاس سوم بودم)
نزدیک خونه شدم دیدم همسایه ها به طرف خونه میروند .
رفعت جلو در نبود.
داخل حیاط شدم مادرم روی زمین افتاده بود و گریه می کرد.
تراکتوری که رانندش یه پیرمرد بود، رفعت را زیر گرفته بود.
پدرم جنازه رفعت را بغل کرد و داد می زد: پسرم میخواستم ببرمت بازار لباس برات بخرم حالا باید ببرمت مزار.
رفتم شلور کهنه ام را پوشیدم و نو را تا کردم دویدم دنبال جنازه به داییم گفتم رفعت قرار بود امروز شلوار منو بپوشه.
میشه بپوشه؟
گفت: نه نمیشه .
بله همه ما محبت دوست داشتن را می دانیم اما محبت کردن را نمی دانیم.
بله عزیزان امروز من چند دست شلوار دارم اما رفعت را ندارم.
بیایید قدر لحظات زندگی را بدونیم.
اگر با عزیزانمان کدورتی داریم همین حالا فراموش کنیم .
عزیزانمان را در آغوش بگیریم. محبت کنیم .
خدای ناکرده یه وقت دیر نشه و حسرتش را بخوریم.
باهم مهربان باشیم
خاطرات یک مرد روستایی🌱
...