عکس ژله

ژله

۳ هفته پیش
قسمت۲۴
سرگذشت حنا

سرمو به پشتی مبل تکیه دادم پرسیدم حالا دقیقاََ کی میاد؟!گفت فکرکنم دو روز دیگه میاد تهران! هیچ عکس العملی نشون ندادم گفتم اهاا
باتعجب پرسیدحناخوش حال نشدی؟!
سریع خودم جمع جورکردم گفتم چرا خوش حال شدم و یه لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم
دروغ چرایه جورایی هم خوش حال بودم هم ناراحت
خوش حال از این که بعد این همه سال بلاخره میتونستم ببینمش و ناراحت از اینکه نمیدونستم چه جوری بایدباهاش برخورد کنم چون نه من دیگه اون دختر بچه ی 11 ساله بودم نه سیاوش اون آدم سابق بود خصوصاََ بعد از قضیه مهتاب که حسابی بهم ریخته بود یهوی رفت و
نمیدونستم چقدر عوض شده!
با دستی که جلوم تکون خورد از فکر و خیال در امدم با گیجی به ثریا جون نگاه کردم
گفت چی شد دختر رفتی تو عالم هپروت؟!
گفتم هیچی یه لحظه حواسم پرت شد.
زد رو پام گفت پاشو..پاشو بریم میزو بچینیم تا ماه منیرم بیاد ناهار بخوریم
بلند شدم دنبالش رفتم آشپزخونه
ولی مدام باخودم میگفتم اگه سیاوش برگرده بازم میتونیم هر روز اینجا ناهار و شام بخوریم یا نه؟!...
ماه منیر که امد ثریا جون بهش گفت سیاوش داره میاد
ماه منیریه ذوقی کرد انگار پسر خودش داره میاد!هر دوتاشون ازخوشحالی ذوق مرگ شده بودن
اون روز بدون هیچ اتفاق خاص دیگه ای گذشت فرداشم طبق معمول رفتم مدرسه البته انقدرفکرم مشغول بودکه هیچی هم از درسام رونفهمیدم
گاهی ازدست خودم کلافه میشدم
اه چرا انقدر فکرم درگیرش شده؟!فکر کنم خود سیاوش از موقعی که من رودیده بودانقدر به من فکر نکرده که من تو این یه روز بهش فکر کرده بودم
از مدرسه که امدم بیرون یه کم دورشدم احساس کردم یه ماشین دنبالمه
برای اینکه مطمئن بشم جلوی یه مغازه وایسادم و به بهانه ی درست کردن مقنعه ام از شیشه خیابون رو نگاه کردم...
حدسم درست بود یه ماشین نوک مدادی با شیشه ی دودی وایساده بود
تلاشم برای دیدن راننده اش و مدل ماشین بیهوده بود
یه لحظه حرف فرناز از ذهنم گذشت نکنه تلافی کنه بیاد دم مدرسه...!!
ای خدا اون نباشه واقعاََ!!حالا چه غلطی بکنم؟!برم خونه که آدرس خونه رو یاد می گیره!از مغازه فاصله گرفتم ماشینم با فاصله از من شروع به حرکت کرد
داشتم تو ذهنم دنبال یه راه حل می گشتم که چشمم به پارک افتاد
آره خودشه!!میرم تو پارک از اون طرفش میرم بیرون فقط راهم یکم دور میشد
آروم راهم رو به سمت پارک منحرف کردم تا متوجه نشه که قصدم چیه توی پارک که رفتم سرعت قدم هام روزیاد کردم وقبل از این که به پارک برسه خودم رو پشت یه درخت پنهان کردم
نفس عمیقی کشیدم بعدسرک کشیدم به طرف خیابون
ماشینش رو به روی پارک نگه داشته بود نمی تونست از تو ماشینش من روببینه...
باخیال راحت از لابه لای درخت رد شدم و از طرف دیگه ی پارک امدم بیرون
بعدشم از کوچه پس کوچه ها شروع کردم به دویدن
ولی فکرم خیلی درگیربود امروز فرارکردم فردا پس فردا بازم بیاد چه خاکی توسرم کنم
به خودم فحش میدادم میگفتم ای بمیری حنا که این زبون درازیت هر دفعه کارمیده دستت..
از دست خودم خیلی عصبانی بودم با اعصاب داغون رفتم تو خونه اما بادیدن باغ چشمام گرد شد!!
اوه اوه چه خبره اینجا !سه تا باغبون افتاده بودن به جون گل و گیاها یکی داشت هرس می کرد اون یکی گل می کاشت نفر سوّمم آبیاری می کرد!
نگاهم به سمت خونه کشیده شد دوتا کارگرم اونجا به جون در و پنجره ها و زمین افتاده بودن و حسابی داشتن تمیزمیکردن!!
اوووویعنی همه ی اینکارا به خاطر سیاوشه؟!!حالا انگار دانشمند قرن قراره بیاد!! چه بریز به پاشی براش کرده بودن..
اون شب خیلی زود خوابیدم ساعت سه شب یهوازخواب پریدم توجام بودم که صدای پچ پچی به گوشم رسیداولش فکرکردم توهم زدم ولی خوب که گوش دادم دیدم صدا ازبیرون میاد
وایی نکنه دزد اومده باشه؟!
از سرجام بلند شدم وسط اتاق وایستادم
مغرم کار نمیکرد!نمیدونستم چکارکنم
خواستم به ماه منیر بگم؟!ول نه از دست اون که کاری بر نمیاد!پلیس روخبر کنم؟!تا اونا برسن دزدهاخونه رو بار زدن بردن!
یکدفعه یاد چماقی که جلوی در برای محافظت از خودمون گذاشته بودیم افتادم
آره همینه میرم طرف رو از پشت نفله اش می کنم دیگه پشت سرش که چشم نداره!
با همین فکر بدو روی پنجه ی پا از اتاق امدم بیرون تا ماه منیر رو بیدار نکنم
چماق رپ برداشتم به آرومی ازدر رفتم بیرون
نسیم خنکی به صورتم خورد که خواب رواز سرم پروند
به آسمون نگاه کردم ماه پشت ابرا بود ولی بازم نورش زمین رو روشن کرده
ولی اطرافم زیاد واضح نبود!
با تی شرت آبی و شلوار هم رنگش با یه دمپایی ابری و چماق به دست راه افتادم سمت مسیر ورودی خونه
باخودم گفتم یارو هیبتو ببینه حتماََ پس میوفته البته نه از ترس...از خنده!!
کنار مسیر ورودی وایستاده بودم که صدای خش خشی از سمت راستم امد
چشمامو تا جایی که می تونستم ریز کردم تا بتونم ببینم کیه
که یهو به چیزی ازروی پام ردشد
جیغ بنفشی کشیدم چماق ازدستم افتاد
...
نظرات