سـتارهـ
سـتارهـ
آبگوشت
سـتارهـ
۲۴

آبگوشت

۲۱ شهریور ۰۲
مادربزرگم می‌گفت: آدم هرچه تنها تر، رُسِ قلبش خشکیده تر و پاشنهٔ درِ اشک‌هایش تخته تر!
هیچوقت نفهمیدم چه میگفت.
راستش را بخواهید برایم اهمیتی هم نداشت، آن نصیحت های بی دندانی که بوی نُقلِ گل محمدیِ چایِ بعد از روضه را میداد.
حقیقتش شمردنِ پیچ و تابِ آن لثه های چرکیدهٔ چین‌دار برایم لذت بخش تر بود، تا آن همه "نکن ها" و "نشد ها" و "نباید ها" و هرچه "نه" ها و هرچه اخطار ها...
پیرزن ها همیشه حرف زیاد میزنند.
گه گاهی که تابستان ها، به روستای‌شان میرفتیم، غمِ عالم بر سرم هَوار میشد که نکند باز عزم کند با آن چادرِ زهوار در رفتهٔ رنگ و رو وارفتهٔ چروکیده‌اش بیاید دمِ مکتبِ قرآنِ خاله حمیده و زیر زیرکی پچ پچِ سمیه و طهورا، گوشِ عرش و فلک را کَر کند که: بچه ننه، مثل کَنه، آسته برو، پیش و جلو.
من بچه ننه نبودم.
راستش اصلا نمیدانستم یعنی چه!
اما آن موقع ها که به جاسم -پسرِ خل و چِلِ خان‌عمو- میگفتند بچه ننه، رگِ گردن‌ش باد میکرد و چهره اش آب لَمبو میشد!
درست مثلِ دیوِ سیاهِ غصه های پنج‌شنبه شب های مادربزرگ؛
شاید هم ترسناک تر!
همیشه فکر میکردم اگر یک روزی گریهٔ جاسم را در بیاورم، مرواریدِ هفت‌رنگ از چشم هایش جاری میشود و بعد که با افسونِ چشم هایم طلسم‌اش کردم، آنوقت پولدار ترین دخترِ هَپلیِ دِه میشوم. از همان مرواریدهایی که مادربزرگ میگفت: توی سرچشمهٔ رودخانهٔ دِه هست.
اما خب من حتی چشم های زیبایی هم نداشتم...
مادربزرگم میگفت: چشم هایت را آل زده که یکی میگوید بخت و یکی بختک. هروقت هم که میپرسیدم: بختک چیست؟! گوشهٔ انگشتش را میگزید و چهارتا قل هو الله، چهار گوشهٔ بدنش فوت میکرد و ریز ریزکی آیه و قرآن و حدیث میگفت که یحتمل این بختک؟! نخورتش شاید.
چه میدانم؟! شاید هم جاسم وقت هایی که حوصلهٔ قُلدری و از دیوارِ راست بالا رفتن ندارد، می‌رود آن بالا ها و اشک میریزد و باز بر میگردد برای شاخ و شانه کشی و الواتی‌هایش.
عادتش بود؛
گیسِ همهٔ دختر های کلاس را میکشید و روی سر و رویِ سُرمه کشیده شان آب میچکاند.
خیلی وقت ها دخترهای مکتب، پری می‌آمدند و مثلِ دیگِ روسیاه برمیگشتند و صدای دمپایی خوردنشان -جای شیههٔ ظهرگاهی اسب ها- توی دِه پُر میشد
ولی من؟
به من کاری نداشت.
انگار که توی دایرهٔ بیناییِ چشم های کور و لوچ و نابینایش، من نقطهٔ صفرِ مرزی بودم؛
مهم! اما کور...
شاید هم چون مثل باران سرمه نمیکشیدم و چشم هایم رنگِ یونجه و علف نبود، با من حال نمیکرد.
اما خودم دیدم، همان روزی که سعید از سکوی کلاس هولم داد زمین؛
چشم هایش کاسهٔ آب آلبالو خشکه بود و دست هایش کوه تفتان!
سعید خیلی شانس آوَرد که خاله حمیده با تَرکه اش از راه رسید، وگرنه جاسم الآنه بالای دار بود و من هم لابد متصدیِ کشیدنِ صندلیِ چوبیِ پایه شکسته، از زیر پاهای بو گندویش.
فردایش بود -به گمانم- یا پس فردا؛
روی میزِ جاسم، درست همانجایی که بعد از دعوا سرش را گذاشت و خُرناس کشان خوابید، مرواریدِ هفت رنگ پیدا کردم؛
دوتا!
حرف پیچیده بود که پدرش حسابی به حسابِ نداشته اش رسیده.
چند تا ترکهٔ جان دار توی پاهایش خُرد کرده و دو سه تا آجرْ پاره روی دست هاش.
راستش را بخواهید خیلی دوست داشتم آنجا می‌بودم؛
نه برای این‌که جلوی پدرش را بگیرم ها! نه...
فقط می‌خواستم مروارید های هفت رنگی که از چشم هایش میچکد را جمع کنم و بفروشم و با پولش ماتیک بخرم.
از همان هایی که سحر قایِمَکی از دخمهٔ آشپزخانهٔ مادرش دزدیده بود و میگفت بوی پرتقال میدهد.
چند روز بود جاسم را نمیدیدم،
دخترهای مکتب آن سه‌چهار روز حسابی دلبر شده بودند؛ آن دیو های سیاه‌سوخته!
روز پنجم بود؛
آمد
سکوت کرده بود
نشست
سکوت کرده بود
درس خواند
سکوت کرده بود
بی مهابا مقدمهٔ انشای آن روزم بود: آدم هرچه تنها تر، رُسِ قلبش خشکیده تر و پاشنهٔ درِ اشک‌هایش تخته تر!
چه‌میدانم؟! لابد پیرزن ها هم گاهی درست میگویند.
از آن موقع -الان سال هاست- در دِهِ ما هیچ مروارید هفت‌رنگی چکیده نشده.
...
پیتزا
سـتارهـ
۲۰

پیتزا

۵ شهریور ۰۲
برای یه بقال چه فرقی میکرد داش‌مشتی باشی یا رییسِ تلفن خونهٔ دروازه شمرون، که از قضا پنجاه تا کارگرِ حقوق بگیر با شلوار شیش جیب و کاپشن خلبانی جلو روت دولا راست میشن؟!
یه بقال، فقط یه بقاله؛
با همهٔ اون "قابل شمارو نداره، فُلون قِرون میشه"هاش.
حتی قصاب و بنا و نجار هم تا وقتی براشون سماور نَچاقی و لنگِ دَر وا نکنی و آفتابشونو مهتاب نکنی، سوارِ خَرِت نمیشن.
بقال بود؛
بابا بزرگمو میگم.
همیشه توی ماست هایی که میزد، پر از مو بود ولی تا سرت به کلوخ میخورد و اشتباهی ازش یه پول سیاه میخواستی، غضبِت میکرد و میگفت: این کف دست، مو دیدی بکن!
اون موقعا کف دستِ همه کچل بود و شپشِ جیب‌ها، حالِ جنگولک بازی نداشت...
شغل آبرومندهٔ اون موقعا که دیگه وزیر و وکیل و شمسی کوره و عمه سوره بهش می‌نازیدن "بازاری بودن" بود.
بقالا هم خودشونو از اینور و اونور، لولونده بودن تو صنفِ بازاریا!
یه تخته فرشِ کاشون و سه تا قالیچهٔ کرمونو با چای شهرزاد و سیگار بهمن و اگه دیگه خیلی میخواستن لطف کنن، دو کیسه برنجِ طارم یکی میدونستن؛
اگه هم که دوتا تیله خرسی میزدی تَنگِ خریدات که دیگه خدارم بنده نبودن...
هیچوقت ندیدم درِ دکونش بسته باشه؛
شونزده بار خودم شنیدم که مامانم موقع سبزی پاک کردناش، به خاله‌م میگفت: ناخونِ آق‌بابا خیلی خشکه!
اونجا بود که فهمیدم مامانا هم میتونن دروغگو باشن؛
ناخونای بابا بزرگم همیشه تَر بود از بس که وازلین های تاریخ مصرف گذشته‌شو میمالید به دست و بالش که یوقت مجبور نشه بندازتش دور!
همیشه توکِ سیبیل چخماقیشو میچرخوند و با یه ژستِ شاهونه ای به پشتی ترکمنای بالکنِ نن‌جون تکیه میزد، یه هورت چای شهرزاد میخورد و با صدای آلِن دِلونی‌ش میگفت: اعتبارِ کاسب به شکمشه!
راه که میرفت، سه تا دکون اینور و چارتا دکّه اونور باید بستِ درشونو چختِ دیوار کلون میکردن که رد شه از بازار...
جاش نمیشد که توی بازار سرپوشیدهٔ تجریش، از بس اعتبار داشت!
داداشمو آدم حساب نمیآورد؛
کرده بودتش پادوی دکونش...
ازینا که قند ببره برا فهیمه خانم و روشوی بذاره تو کیسه صابون مراغهٔ غلوم ماست بند!
چرا؟!
چون که شکم نداشت...
میگفت تَرکهٔ میرزای مکتب‌خونه‌مون، از تو خپل تر بود!
آخرش هم همین اعتبارش کار دستش داد
سکته کرد و مُرد.
روز مرگش، همهٔ آدمایی که تو دخمهٔ مغزش چپونده بودن اعتبارت به اون کاهدونه، رفته بودن بقالیِ رحیم آقا یهودی، که کُپُن بگیرن...
هیچکی بهش نبود که بیاد بجای فاتحه دوتا پچ پچ کنه و نون پنیر سبزیِ خِیراتشو بگیره و بِره
سنگ قبرش یه تیکه سنگ بود که تا وقتی هنوز زنده بود، توی ترازوی آهنیش میذاشت که بسته های قندِ سه کیلویی دسته کنه!
خاطرمه داداشم که گردو لای رطب میذاشت و به گیسام که از چارقدم افتاده بود بیرون چشم غره میرفت، بهم گفت: باید برم از حسن‌طباخ پنج شیش تا مغز و چشم و پاچه بگیرم، مرد واسه نون درآوردن اعتبار میخواد! مردای بی دست و پا، شب سرشون پیشِ زن و بچه‌شون کَجه...
ده سالش بود و شیش ماه.
راستیَتِش بعضی وقتا با خودم میگم حتما شوهرِ مرضیه خانم که شکمِ نداشته‌ش، پشتِ دکمه‌های طلاکوبِ کتِ اعیونیش اسیر شده و نماینده شورای روستاست هم آدم موفقی نیست!
چون اعتباری تو دست و بالش نیست...
اون موقعا بود که فهمیدم مرد بودن سخته؛
چون باید گوشِت به دهن مردم باشه و لنگِ درِ زندگیت، رو پاشنهٔ پچ‌پچ های همسایه اینوری و کسبهْ اونوری بچرخه!
یادمه مامانم بعضی وقتا که توی مطبخ، کَل‌جوش بار میذاشت و کشک میسابید، زیر لبی با خودش میگفت: زن بودن خیلی سخته
منم ابرو تو هم میتپوندم و داد میزدم: نه خیر مرد بودن سخت تره.
خدا بیامرزتش نن‌جونمو
اگه فقط یه حرف راست از دهنش درومده باشه، همین بود که همیشه وسط دعوای من و مامان خانم می‌پرید، علا الدینِ روی طاقچه رو خاموش می‌کرد و می‌گفت: زنده بودن از همشون سخت تره، احمقا!
حالا که نیستی نن‌جون؛
ولی الاناست که آدم میفهمه نه زن و مرد بودن سخته و نه زنده بودن، حاج خانم
زندگی کردنه که سخته
وگرنه که حُسنِ‌یوسف های بالکن هم زنده ان و ماهی های تُنگ‌.
...
کیک شربتی
سـتارهـ
۱۹

کیک شربتی

۱۷ مرداد ۰۲
نوشته بود؛
داشتیم دست تو دست با هم قدم میزدیم ک ی کافه دیدیم
ی تابلوی کوچیک کنار درش بود ک روش نوشته بود؛
-اگر روزی دو نفره ب این کافه آمدید، از آن ب بعد از پذیرفتن هر کدامتان با فرد دیگر یا تنها معذوریم《عمو کافه چی》
دستم رو محکم تر گرفت و گفت؛
-بریم ی قهوه بخوریم ما ک قراره همیشه با هم بیایم اینجا :)
نشستیم دنج ترین گوشه کافه بگو بخند کردیم :)
چند مدتی بود تو اون کافه رفت آمد میکردیم
ی روز صاحب کافه گفت؛
-ازتون عکس بگیرم بزارم گوشه کافه ب عنوان پایدار ترین آدمای این کافه؟
قبول کردیم =)
الان از اون روز ی سال میگذره و من تنهایی نشستم رو صندلی همیشگی و خیره شدم ب عکسمون، ب لبخندش :)
اون رفت و من حالا تنها میام کافه :)
عمو کافه چی هم ازم معذور نیس چون میدونه فقط بخاطر اون و عکسش میام کافه =)
...
مرغ
سـتارهـ
۲۷

مرغ

۲۹ تیر ۰۲
یه رفیق داشتم دوران توپ پلاستیکی،توپ چهل تیکه داشت.
وقتی می‌خواستیم فوتبال بازی کنیم می‌گفت به یه شرط توپ چهل تیکه‌ام رو میارم به شرط اینکه من کاپیتان باشم.

فوتبالش!؟ نابود...
دور کمرش ده برابر قدش بود. ایشی زاکی محل بود ولی نه به اون بانمکی...

واسه بازی یار انتخاب می‌کرد.یار که چه عرض کنم دوستاش رو انتخاب می‌کرد. تو پنج دقیقه انقدر گل می‌خوردن که توپش رو برمی‌داشت و با قهر می‌رفت خونه... ما هم عشق توپ چهل تیکه...

کار ما به جایی رسیده بود که برای بازی کردن با توپ چهل تیکه گل نمی زدیم. دروازه خالی رو می‌زدیم تو در و دیوار که صاحب توپ چهل تیکه قهر نکنه...

اون رفیق ما بعد یه مدت باورش شد که فوتبالش خوبه... که ما نمی‌تونیم بهشون گل بزنیم. دیگه کم کم گل زدن یادمون رفت. بخاطر یه توپ چهل تیکه ضعیف بودن رو انتخاب کردیم و رقیب رو قوی نشون دادیم.

همین مثال رو تو تمام زندگیمون نگاه کنیم. برای علاقه یا شاید منفعت چه جاهایی جلوی چه کسایی خودمون رو ضعیف نشون دادیم و توهم قوی بودن رو به دیگران دادیم.

می‌خوام بگم با همون توپ پلاستیکی بازی کنید ولی هیچ وقت جلوی کسی ضعف نشون ندید. چون توهم قوی بودن بهش دست میده.
چون گل زدن رو _ قوی بودن رو _ فراموش می‌کنید🌱
...
حلوا زعفرونی
سـتارهـ
۲۳

حلوا زعفرونی

۳۱ فروردین ۰۲
بچه که بودم وقتی مریض میشدم ؛
عزیز میگفت :
تا شب نشده ببرینش دکتر ،
شب که بشه بدتر میشه ها!
می خندیدم و میگفتم :
مریضی مریضیه دیگه عزیز چه ربطی به روز و شبش داره؟ می:گفت ننه من نمیدونم چه حکمتیه ؛
ولی همه درد و ،مرضا شبا زورشون به آدم میچربه
خدا بیامرز حق داشت
شب قشنگه ها ؛
ولی گاهی محلی بی رحمه
هر گرفتاری و غم و غصه ای که داشته باشی
شاید روزا بتونی با کار کردن و شلوغ کردن دورت کم رنگش کنی : ولی امون از اون ساعتی که خورشید وسط آسمون ؛ جاشو به ماه بده و تو بمونی و تنهاییت و غم و غصه هات!
بقول عزیز
هر دردی شبا زورش به آدم میچربه ؛ هر دردی :)!'
...
یلدا
سـتارهـ
۲۱

یلدا

۱ دی ۰۱
‏بچه‌تر كه بودم فكر می‌كردم وقتی می‌گویند
شب یلدا "طولانی‌ترين شب سال" يعنی بايد يک دو سه شبی طول بكشد تا صبح بشود، بزرگ‌تر كه شدم فهميدم يک شب‌هایی توی زندگی می‌بینی كه يلدا می‌شود كوتاه‌ترينش!
يک دقيقه كه چيزی نيست، به خودت می‌آیی می‌بینی چند ماه و چند سال گذشته و هنوز صبح نرسیده
یلداتون مبارک 🎈❤
#چالش_شب_یلدا
#دورهمی_شب_یلدا
#مهمانی_پاپیونی
...
ترشی انار
سـتارهـ
۶۲

ترشی انار

۲۱ آبان ۰۱
تمامِ کودکی ام ، احساسِ "جودی ابوت" را داشتم! مدام حس می کردم جایی از جهان ، بابا لنگ درازِ عاشق و مهربانی دارم که یک روزی سر و کله اش پیدا خواهد شد، از من مراقبت خواهد کرد و غم هایِ کودکانه ام را با یک عروسک و آغوشِ پدرانه ، خواهد شست. مدام منتظر بودم تا با آمدنِ کسی، دنیایم همانی شود که دلم می خواهد. کسی که مرا بفهمد و تفاوت هایِ عجیب و غریبِ مرا درک کند.
من نیمی از کودکی ام را با تصوراتِ شیرینِ سرزمین "نارنیا" و "عجایب"، گذراندم. گاهی آلیس می شدم و به سرزمینِ عجایب می رفتم و دنیایِ کوچکِ رنگی و رویاییِ خودم را می ساختم و گاهی از کمدِ اتاقم به شهرِ ناشناخته ی نارنیا می رفتم، میان برف ها دراز می کشیدم و با درخت ها، گوَزن ها و عقاب ها، حرف می زدم.
همیشه جهانِ خیالیِ خودم را داشتم، جهانی که مرا از واقعیت، دور می کرد و به جایی می برد که آرزویِ همیشگی ام بود. جایی که خلاءِ آرامش و زیباییِ دنیایِ واقعی را برایم پر می کرد، جایی که همه چیز، ایده آل و آرام و بی دغدغه بود. در انتظارِ تغییر بودم، همیشه فکر می کردم آخرش قرار است همه مان تصاویرِ کارتُنیِ رنگی و زیبایی شویم و شاد و بی غم و کودکانه ،کنارِ هم زندگی کنیم، جایی که نه خبری از مرگ باشد، نه ظلم، نه بدی و بی انصافی... طول کشید تا فهمیدم چنین رویایِ زیبایی ، ممکن نیست ، طول کشید تا فهمیدم دنیا همین است، یک اجتماعِ نقیضین! خوبی و بدی، شادی و غم و تمام تناقضات را در دلش جا داده و چاره ای به جز کنار آمدن و سازگاری نیست... طول کشید اما پذیرفتم نه سرزمینِ رویاییِ عجایب و نارنیا حقیقت دارد، نه هیچ بابا لنگ درازی، هیچ جایِ جهان، برایِ موفقیت و خوشبختیِ من، آستین بالا زده! من بزرگ شده بودم و فهمیده بودم که تنها ناجیِ جهانم ، خودم هستم! خودم هستم که می توانم به آرزوهایِ خیالی ام ، رنگِ واقعیت بپاشم و دنیایِ سیاه و سفید و تکراری ام را رنگی کنم. خودم هستم که باید با سختی و تناقضاتِ دنیا بجنگم و بهترین ها را برایِ خودم بسازم. فهمیدم این درد و سختی ها مرا نمی کُشد اما جسور تر می کند، من نخواهم شکست اما محکم تر خواهم شد! به حرمتِ آرزوهای کودکی ام، قوی بودن را یاد گرفتم و به خودم قول دادم پناهِ خودم باشم و چشم انتظارِ هیچ دستی نمانم. به گوشِ دنیا برسانید که من هرگز تسلیم نخواهم شد! من همان کودکِ خیالباف و بلند پروازِ سالهایِ دورم، اما قوی تر، اما جسور تر...
...
مربای هویج
سـتارهـ
۵۱

مربای هویج

۵ مهر ۰۱
بخـــند ؛ بــــرقـص ُ شاد باش . . .
بگذار دنیا بداند ڪھ چاله چولـھ
هایش ؛ تنھا یك بازی بچھ گانــھ
است در مقابل چَشمھایت ؛ بگذار
که بفهمد در این معرڪھ ای کــھ
راه انداختھ در هر دو صورت تـو
برنده اے ؛ چه ببرۍ بردۍ و چـھ
ببازۍ بازهم #تجربه ی بـــردن را
اموختھ اۍ . . 🎻🌿.
...
دیپ ماست نعنا
سـتارهـ
۳۷

دیپ ماست نعنا

۳۰ شهریور ۰۱
#چالش_عنصر_چوب
ی گل کاکتوسِ قشنگ تو خونه‌ داشتم، اوایل بهش میرسیدم :)
قشنگ بود و جوندار، کم‌کم فهمیدم با همه بوته‌هام فرق داره، خیلی قوي بود، صبور بود، اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییري نمیکرد :)
منم واسه همین خیلي حواسم بهش نبود، ب خیال اینکه خیلي قویه و چیزیش نمیشه :)
هر گلي ک خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه، اما بازم بهش رسیدگي نمیکردم :)
تا اینکه ی روز ک رفتم سراغش دیدم خیلي وقته ک خُشک شده :)
ریشه‌ش از بین رفته بود و فقط ساقه‌هاش ظاهرشو حفظ کرده بودن :)
قوي ترین گلم رو از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم :)
مواظبِ قوي ترین‌هاي زندگي‌هامون باشیم! :)
ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه ی ظاهر خوب دارن، همیشه حامي‌ان، پشتمون بهشون گرمه و بهشون رسیدگي نمیکنیم :)
تا اینکه ی روز میفهميم اون قوي‌ها هم از بین میرن :)
لایک و فالو🙂❤
...
کیک کنجدی
سـتارهـ
۲۷

کیک کنجدی

۲۴ شهریور ۰۱
#چالش_عکس_از_بالا
- یه بار رفیقم ازم پرسید: حالت چطوره ؛ خوبی ?!
گفتم دقیقا حالم شبیه که نه ؛
دقیقا عین حال آدماییه که جلوی‌ در بیمارستان نمازی شیراز منتظرن .
غریب! درمونده! بی‌کس!
تنها و پر از انزجار به دنیا اومدن. .
گفت: مگه اونجا چه شکلیه!
گفتم جلوی در بیمارستان همه جور آدمی می‌بینی!
ولی اکثرا توی یه چیز مشترکن .
غریبن. خیلی غریب . .
از اونور کشور پا میشن میان برای پیوند کبد و درمان هزار‌تا بیماری دیگه .
خیلی‌ها به هوای خانواده‌شون اومدن.
حتی نوشابه و کیک که میبینم دلم می‌گیره! اکثرا ظهرا کیک می‌خورن .
خیلی‌هاشون از بس تو چمن‌ها خوابیدن ؛ لباسشون سبز شده .
قطره‌های عرق از روی پیشونیشون که به زمین می‌ریزه هم حس می‌کنم .
حالم دقیقا همین شکلیه ؛
عین حس غربت همراه یه مریض ،
توی یه شهر غریب که حتی چشم‌های آدما هم برات غریبه‌ان .
فکرشو کن شیراز به این قشنگی ؛
ولی هر وقت از جلوی در بیمارستان رد می‌شم ، دلم می‌گیره .
من خیلی وقت‌ها اینجوریم .
حس عجیبیه :)!🗞'🌱
لایک و فالو یادتون نره🙃
...