ایده های یلدایی

۱۴ آذر ۰۰
۵.۴k
خوشمزه برای شب یلدا. پیشاپیش یلداتون مبارک دوستان گلم😍💜
#سفر_به_زمان


#پارت_دوم
 تصمیم گرفتم که به دنبالشون برم دیگه شک نداشتم که نامرئیم و کسی من رو نمیبینه بعد از حدود ۱۰ دقیقه  راه رفتن به جایی مثل یه مسجد رسیدیم این مسجد برخلاف اون خونه ها که کاهگلی بودن معماری به سبک معماری های دوران صفویه داشت. به نظرم خیلی قشنگ بود! واقعا یه شاهکار معماری بود.
  پسر ها وارد اون بنا که مثل مسجد بود ،شدند  نمیدونم چی شد ناگهان یاد یکی از خاطرات کودکیم افتادم، روزی که پدرم به من گفت: پسرم متین اینجا یکی از بناهای تاریخی است، که در زمان صفویه ساخته شده این جور مکانهای تاریخی توی کشور ما زیاده، این بناها ارزش‌های ما را بالا می‌برند. باید قدر این جور جاها رو بدونیم و از اینجور بناهای تاریخی مواظبت کنیم. گفتم: چشم پدر قول میدم این خاطره مال خیلی وقت پیش بود اصلا یادم نبود الان یادم امد که این مسجد جامع یزد هست  ومن تو بچگی قبلا به اینجا سفر کرده  بودم، اما الان نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود  اما اینجور که شواهد نشون میداد ، من به گذشته سفر کرده بودم. اما هنوز از هیچی مطمئن نبودم خیلی گیج بودم نمیدونستم خوابم، یا بیدار، اما اصلا شبیه خواب نبود هر چی که بود خیلی شیرین بود،  من رو به کودکیم برده بود، به خودم اومدم و دیدم همین جور کنار در ورودی
ایستادم  پسر بچه ها هم دیگه  نبودند،خیلی پیگیر نشدم و تصمیم گرفتم که اینجاها را بگردم دور و اطرافم را بررسی کنم نرسیده به مسجد یک خیابان خاکی صاف وجود داشت که معلوم بود تا به حال هیچ ماشین از روی اون عبور نکرده، نمای مسجد طاق مستطیل شکل بلندی داشت و دو گلدسته هم در بالای طاق قرار داشت. گنبد هم چند متر کنار تر وجود داشت خیلی قشنگ بود ! درست معلوم بود که مال قرن ۱۳ ایران نیست  و حداقل شاید مال ۲۰۰ یا ۳۰۰ سال پیش بوده زمانی که من به مسجد جامع یزد رفته بودم  جاده خاکی وجود نداشت و همه جا مزایک شده بود  و خیلی جاها هم بازسازی شده بودند کلا تغییرات زیادی کرده بود اما اصل بنا همون بود خیلی خوشحال بودم که دارم توی گذشته سفر می کنم اما باورش برام سخت بود و به این فکر می کردم که چرا بین این همه آدم من باید برام این اتفاق بیفته نمیدونم میشه اسمشو گذاشت خوش شانسی یا نه، بعد سریع با خودم گفتم شاید برای دیگران هم همین طور اتفاقی افتاده بعد از گذشت حدوداً سه ساعت اون دوتا پسر هم به همراه چند تا پسر دیگه اومدن بعد از اون چندین دختر هم از در بیرون آمدند. تعدادشون خیلی زیاد بود، و بعد از بچه ها که هر کدام در سن های مختلف بودند یک شیخ که چهره بسیار نورانی و زیبایی داشت از در بیرون آمد، و در را بست و وقتی در را بست رویش را برگرداند و با من چشم، در چشم، شد. و بعد از مدت کوتاهی رو بچه‌ها کرد و گفت فرزندان من! تا بعد از عید مکتب خونه تشکیل نمیشه، و بعد از عید  طبق روال هر روز در خدمت شما هستم، بچه ها تک به تک و همزمان از شیخ خداحافظی و تشکر می‌کردند و شیخ هم در جواب آنها می‌گفت فی امان الله، خدا نگهدار، و غیره...  بچه ها همه رفتند. و فقط من و شیخ در آنجا بودیم شیخ دوباره به من نگاه کرد. گیج بودم با خودم گفتم یعنی من نامرئی  نیستم؟ ناگهان شیخ گفت پسرم قصه زندگی ات را می دانم و می دانم از آینده آمدی برای انجام یک کار تو از دید همه افراد پنهان هستی بجز من و من مرشد تو در این سفر هستم.

 من خود نیز مسافر زمان بودم.  در خانه شیخ بودم و زندگی‌اش را برایم تعریف می‌کرد می‌گفت: که از زمان پیامبر به اینجا آمده وقتی که جوان بوده مثل من یه شب میخوابه و بعد بلند میشه میبینه که داخل همون باغ هست از طرف پیامبر  مأموریت داشته که علمش را به مردم این جا انتقال بده می گفت که شاگرد پیامبر بوده و خیلی چیزا را از او یاد گرفته. بعد میگفت: یه روز میرسه که تو هم باید راهنمای یک مسافر دیگه از زمان باشی.
...
نظرات