عکس چیز کیک _ ورق بزنید_ دورچین بشقاب
f.khanoomi
۷۰
۴۴۷

چیز کیک _ ورق بزنید_ دورچین بشقاب

۵ اردیبهشت ۹۸
#استعفاء_پارت7
با کنجکاوی و علاقه پیامش رو چند بار برای خودم خوندم :« سلام. حالتون خوبه؟! میدونم از قصد جوابم رو نمیدید . ترو خدا . نگران میشم.راستش من آدم درون گرایی نیستم.ولی از اونجایی که در زندگیم فقط به شما علاقه مند شدم ، فقط هم به شما میتونم ابراز علاقه کنم. خواهشا اگه کاری کردم که ناراحت تون کرده، بهم بگید.راستش خیلی دلم میخواد دوباره ببینمتون. خواهش میکنم یک قراری بذارید.به خانوادتون هم اطلاع بدید که بتونید راحت باشید.باید اول نظرتون رو بدونم. با خانواده ام هم مختصر صحبت کردم.من برای کسب اجازه اومدن برای خواستگاری منتظرم»
حس عجیبی بهم دست دادو لبخند روی لبم پر رنگ تر شد.به فکر فرو رفتم.الان بخاطر خواستگاری خاله خانوم، اصلا موقعیت مطرح کردن خواستگاری اون نبود.اما با این وجود نمیتونستم درخواست قرار ملاقاتش رو هم قبول کنم. چون تا بحال همچین کاری رو نکردم و نخواهم کرد.پس تصمیم گرفتم به خاطر دوتایی مون ، یک طوری بتونم شنونده ی حرفهایش باشم.صدایم رو صاف کردم و باهاش تماس گرفتم.قلب لعنتیم شروع کرد به تند تند کوبیدن.زود تر از انتظارم تماس رو جواب داد:«جانم ؟» صداش نسبتا شاد شده بود. یکم هول شدم .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« سلام وقتتون بخیر »
- : سلام خانوم.حالتون خوبه ؟! آخه صداتون مثل همیشه نیست»
توی دلم گفتم صدام مثل همیشه نیست چون دلم مثل همیشه نیست.
: «من خوبم.نگرانم نباشید.راستش من متوجه تماستون نشده بودم وگرنه دلیلی نداشت که بخوام جواب ندم.پیامتون رو هم خوندم.من ازتون ناراحت نیستم.اصلا! فقط خیلی راحت نیستم که بخوام با یک آقا زیاد صحبت کنم. در ضمن نمیتونم باهاتون قرار بگذارم شرمنده اما چون برام مهمه که چی می خواستید بگیدالان تماس گرفتم که حرفهاتون رو بشنوم .»
چند لحظه سکوت کرد.انگار که از حرفهام بدش نیومده.بعد صداش رو صاف کرد
: « مشکلی نیست.من هم نمیخوام که شما اذیت بشید یا اینکه به خاطر من توی شرایطی قرار بگیرید که راحت نباشید اصلا همین ویژگی هاتون یعنی با حیا بودن تون ، راحت نبودن تون با نامحرم، پوشش خوب وکامل تون وسادگی خاصی که دارید من رو جذب کرده.راستش من خیلی ازتون خوشم اومده و مثل خیلی از آدمهای امروزی بدنبال دوستی با کسی نبوده و نیستم.من هم با همچین روابطی راحت نیستم.فقط ازتون میخوام که نظرتون رو بهم بگید تا من هم با خانواده مزاحمتون بشم.»
یکدفعه ذهنم قفل کرد.چی بگم؟! چطور بگم ؟! من که تجربه شنیدن همچین درخواستی رو بطور مستقیم نداشتم.بالاخره حرفم رو زدم.
: « خب من هم از شما بدی ندیدم.ولی بهم حق بدید که الان نتونم نظرم رو بگم.باید با خانواده ام صحبت کنم.بنظرم تحت نظر خانواده ها مون پیش بریم بهتره.»
واقعا خودم هم نمیدونستم که چی دارم میگم.فقط مودبانه و قشنگ حرف میزدم.
با ذوق خاصی اما خیلی شیک و شکیل گفت:« خیلی ممنونم مهراوه خانوم که من رو لایق دونستید. من منتظر میمونم تا شما با خانواده تون صحبت کنید بعد مزاحمتون بشیم.پس بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم»
من هم کمتر از اون ذوق زده نبودم.از ته قلبم ازش خوشم اومده بود.خیلی آدم خوبی بود و حد و حدود خودش رو میدونست.الان اولین بار بود که اسمم رو بزبون آورده بود.دوست داشتم بگم حس میکنم من هم بهت علاقه مند شدم و نظرم مثبته اما ...نشد.
خداحافظی کردیم ومن موندم و یک دنیا فکر و خیال.از بچگی خیال پردازیم خوب بود.الان که به اوجش رسیده بود.دو ساعتی گذشت و من همچنان روی تختم دراز کشیده بودم.آهنگ گوش میکردم و توی فکر بودم.با شنیدن صدای در اتاقم ، رشته ی افکارم پاره شد.چرا نمیگذارند یکم با خودم باشم.فکر کردم شاید پسر خاله ام باشه به سمت روسریم خیز برداشتم و سریع انداختمش روی سرم و جواب دادم:« بفرمایید » . با دیدنش اعصابم خورد شد.خاله ام بود.از وقتی اون حرف ها رو زده بود ، خیلی دلم نمی خواست باهاش رو برو بشم.لبخندی زد و کنارم نشست.لبخند مصنوعی کمرنگی زدم و بی حوصله گفتم:«جانم خاله؟!» دستم رو در دست گرفت و گفت:« عزیزم. ازت میخوام با سامان برید بیرون و حرف بزنید. » چشمهام تا حد زیادی گشاد شدند.این چی داشت می گفت!! با تعجب گفتم:« خاله امکان نداره.نکنه شوخی تون گرفته؟! من که نظرم رو گفتم.تازه ازدواج بازی که نیست.با نظر خودتون نمیتونید ما رو مجبور کنید .بعدشم من همچین اجازه ای به خودم نمیدم که با ایشون بیرون برم» خاله چشم غره ای رفت و گفت:« اصلا فکر کن برادر نداشتته! با هم ناهار بخورید و حرف هاتون رو بزنید شاید با هم به تفاهم رسیدید.مادرت هم اجازه داد که برید بیرون .» مامانم؟!!!!! مطمئنم که خاله روی ذهن مامانم کار کرده تا به اجبار راضی شده.نمیتونستم بهونه ی دیگه ای بیارم. نهایتا بیرون غذا میخوردیم و میومدیم.بعد هم میگفتیم که ما با هم تفاهمی نداریم. با ناراحتی و نارضایتی تمام ، بلند شدم تا حاضر بشم.....
دوستان خوشگل سلام😘
مرسی که پشتمید و کارم رو دنبال میکنید❤ ممنون میشم نظر بدید تا بدونم راضی هستید یا نه!؟!!
راستی من یک دختر مجردم و این داستان زندگی خودم نیست 😉جهت اطلاع که فکر نکنید داستان خودمه😊آخه یکی از دوستام فکر میکرد من از زندگی خودم می نویسم. البته قبلا گفتم که ویژگی های نقش اول داستانم ، ویژگی های خودمه ولی زندگی خودم نیست😊
دوستتون دارم 😃شاد باشید بزودی میام دوباره_ تا قسمت بعدی فعلا💐فداتون-قربون نگاهتون
...
نظرات