عکس مرغ درفر
رامتین
۶۵
۲.۲k

مرغ درفر

۱۶ اردیبهشت ۹۸
ماه رمضان مبارک💙التماس دعا🙏
بچه ها خیلی خوشحال بودن از دیدن پدرشون،حقیقتش تمام این سالها هیچوقت بد پدرشونو نگفتم،گفتم بزار همونی که دیدن تو ذهنشون بمونه نه خوب گفتم نه بد،بعد از کلی حرف شب شد گفتم بریم دیگه بچه ها دل نمیکندن،کریم گفت بمونین شام باهم بخوریم،گفتم نه شوهرم منتظره معلوم بود لجش میگرفت میگم شوهرم،ولی من دلم خنک میشد،گفت باشه بروید ولی فردا هم باز بیاین،موافقت کردم گفتم فردا میایم دیگه خداحافظ وتمومش میکنیم،گفت باشه اومدیم بیرون دیدیم حاجی اومده دنبالمون ،آخرشب همه چیو تعریف کردم،حاجی گفت منم اونجا بودم دورا دور نگاتون میکردم گفتم یه وقت به مشکل برنخورین،فرداش دوباره رفتیم دوباره کلی با بچه ها حرف زد وبعدم گفت من یه خواهشی ازت دارم زمین نزار،خواهرم میخوات باهات حرف بزنه ،گفتم درچه موردی گفت حقیقتش مامانم چند ماه پیش فوت کرده دراثر یه حادثه خواهرم میخواد ازت حلالیت بگیره که مادرمونو حلال کنی،حداقل به حرفای خواهرم گوش کن مدام میگه میخوام با ماهرو حرف بزنم،گفتم حالا چه حادثه ای بوده تا نگی با خواهرت حرف نمیزنم،کلی من من کرد آخرش گفت خونه ای که مادرم خریده بود خوب خیلی قدیمی بود تعمیر لازم داشت وتخلیه چاه و...داداشامم که سال به سال بهش سرنمیزدن،خواهرام که کارو...رو بهونه میکردن،یه روز خواهرم میره میبینه چاه فاضلاب فرو رفته ومتاسفانه مادرمم افتاده توش ومرگ تلخی داشته،من تو فکر رفتم بعد گوشی موبایل بسیار بزرگی رو از جیبش دراورد وشماره خواهرشو گرفت وداددستم،خواهرش تند تند قربون صدقم میرفت ومیگفت بخدا ماخیلی دوست داشتیم وگفت وگفت،منم خوب گوش کردم بعدم گفت تو نمیخوای حلالیت برا مادرت بگیری میخوای برا خودت بگیری چون شماهام دست کمی از مادرتون ندارید،یادتونه من باردار بودم وتند تند تمام شور وترشیایی که درست میکردین رو میچیدین تو راه پله سر راه من در حالیکه تو حیاط پشتی کلی جا بود،یا وقتی با دوتا بچه گوشه حیاط زندگی میکردم،گازپیکنیکی میاوردین کنار حوض وتند تند کتلت درست میکردین وبلندمیگفتین باید کتلتو داغ خورد وباخاله ها ودختراشونو...میگفتین ومیخندیدین با اینکه میدونستین کریم چقدر گداست وچیزی نمیخره این بوی کتلت همه جا میپیچید وبچه هام میگفتن ماهم کتله میخوایم وشما به تبعیت مادرتون میگفتین اینا از ما نیستن وبهشون نمیدادین،وبچه ها تا صبح ده بار بیدار میشدن میگفتن مام کتله (بلد نبودن درست بگن)میخوایم ومن بالا سرشون خون گریه میکردم،حالا اینا بچه برادرتون نه بچه گربه هم بودن نباید یه لقمه میدادین؟،شماها یه مشت حیوون بودین وهستین ودست کمی از مادرتون ندارین...47پدرشونins:Maryam.Poorbiazar
گفتم تا حالا کسیو نفرین نکردم والانم دعاتون نمیکنم ،بعد از سالها تونستم حرفای تلمبار شده دلمو بزنم،سبک شدم.به کریم گفتم ما دیگه میریم تو هم برو همونجایی که سالها بودی بزار مام زندگیمونو بکنیم،من چند قدم دورتر رفتم تا بچه ها با پدرشون خداحافطی کنن.ظاهرا همه چی تموم شد وزندگیمون روال عادی گرفت.محبوبه یه دختر خوشگل دنیا اورد ،کم کم با خواهراش حرف زد واونام اومدن اصفهان وروابطمون خوب شد،حاجی نذر کرده بود دوباره دختراش بیان وبرن، ماهم یه سفره نذری انداختیم،همه بودیم وبسیار خوشحال بودیم،ماهرخ عصرا میرفت کلاس زبان گاه گاهی هم پدرشون تماس میگرفت وحرف میزدن،یه روز مهشید گفت مامان یه چیزی بگم بابا پیشنهاد داده بریم پیشش میگه اونجا خیلی خوبه بهم ریختمو عصبانی شدم،ماهرخ با خونسردی گفت منکه میرم اونجا دانشگاهها بدون کنکوره وراحت، بالا رفتم پایین اومدم باوکیل حرف زدم گفت پدرشون اختیارشونو داره تو نمیتونی چیزی بگی،به کریم گفتم زندگی منو تباه کردی حالا نوبت این دوتاست،هزارتا توجیه اورد اینجا بهتره،خودش دوباره اومد وکاراشونو گذرنامه هاشونو درست کرد،کارم شده بود گریه وزاری والتماس یاد پدرم افتادم تازه درک میکردم چقدر سوخت وقتی من حرفشو گوش نکردم، روزی که رفتن داشتم دق میکردم جای خالیشونو میدیم پر پر میزدم،به حاجی گفتم تف انداختن تو رومو رفتن انگار ندیدن چقدر برا بزرگ کردنشون زحمت کشیدم وخون جگر خوردم،حاجی گفت اینطور نگو بالاخره دیر یازود میرفتن تا ابد که نمیموندن،،دیگه دوست نداشتم برم سرکار استعفا دادم برای کی دیگه زحمت بکشم به چه امیدی،به خودم دلداری میدادم حتما اونجا بیشتر پیشرفت میکنن پدرشونم خرجشونو میده دلش میخواد جبران گذشته ها رو بکنه،بعد از چند ماه ماهرخ زنگ زد سلام من دارم ازدواج میکنم،گفتم چه غلطی میکنی مگه نرفتی درس بخونی اینجا همه میگفتن تو بهترین دانشگاه قبول میشی رفتی شوهر کنی همینجام شوهر بودا،گفت در هرصورت گفتم خبر بدم،گفتم لطف کردی،به کریم زنگ زدم گفتم چرا جلوشو نگرفتی وداد وبیداد کردم گفت به من چه به تو رفته هر گندی بار اول ببینه عاشق میشه ،گفتم والا راست میگی حرف حساب جواب نداره یه لحظه به خودش اومد گفاه نه منظورم زود عاشق شدنه ،ولی احمد پسر خوبیه،پسر همسایمونه پاکستانیه، بازاریابه محصولات غذاییه من اون موقع بازاریاب نشنیده بودم فکر میکردم یه چیزی تو مایه های پیک موتوریه،دلم میخواست تو عروسیشون باشم ولی گذرنامم اماده نشد.خیلی ناراحت بودم.بعد از چند ماه زنگ زد گفت مامان یه خبر خوب من حاملم ،هم خوشحال شدم وهم تو دلم گفتم وای دختر تو هم جا پای من میزاری، یه دنده ای وخودسر تازه رو کاراتم فکر نمیکنی،نزدیکا زایمانش حاجی راهیم کرد برم پیشش،دوقلو آورد دوتافندق دوست داشتنی،وای که نوه چقدر شیرینه،برعکس ماهرخ مهشید چسبیده بود به درس ...48
...