سلام دوستای گلم ممنون از اینهمه محبتتون ممنون از دعا های خیرتون خدا از خواهری کمتون نکنه خیلی برام کامنت گذاشتین تو اینستا خیلی دایرکت پیام گذاشتین بعضیا رو جواب دادم بعضیا رو نتونستم بخدا عمدی نبود اصلا یه وضعی داشتم نگو ونپرس،.بعدا انشالله براتون جریان این دوسه هفته جهنمی که گذروندمو میگم،امروز گفتم بیام ازتون تشکر کنم بخاطر همه چی وحلالیت بگیرم،جمعه عمل سخت وطولانی در پیش دارم انشالله وبا دعای خیر شما از اینهمه درد راحت بشم بیام یه دل سیر بنویسم کلی حرف دارم دلمم خیلی براتون تنگه💙💋
خانم دکتر دوتا پسر پشت سرهم داشت شش وپنج ساله،دوتا لوس وبی تربیت،در واقع دو تربیته،از بس خونه مادر بزرگا اجازه داده بودن هر کاری دلشون خواست بکنن از یه طرف آزاد وافسار گسیخته بودن،از یه طرفم چون خانم دکتر وشوهرش مدام شیفت وکشیک وبیمارستان بودن و وقتی میومدن دلشون میخواست بخوابن واستراحت کنن وهمش بهشون سخت میگرفتن عصبی بودن،نمیدونستن چکار باید بکنن بپرن بالا وپایین یا سکوت کنن وبشینن.کم کم با من راه اومدن ویاد گرفتم چطور باهاشون رفتار کنم.تو این مدتم عطا سفت وسخت مشغول کار با موتور ودرس خوندن بود وشبا تو همون مغازه که قبلاکار میکرد میخوابید و.پولاشو جمع میکرد.منم ریالی خرج نمیکردم وفقط پس انداز میکردم.گاهی اوقاتم اگر همسایه ها کاری داشتن بچه هاشونو نگه میداشتم،یکسالی به همین منوال گذشت تا یه روز خانم دکتر فهمید من بچه های دیگرانم نگه داری میکنم وعصبانی شد وعذرمو خواست وبیرونم کرد.مونده بودیم چکار کنیم یه چند شبی تو مسافر خونه موندم.خیلی بی چاره شده بودیم هیچ جایی نداشتم،پولمونم درحد رهن خونه نبود،غروبا عطا میومد دنبالم ومیرفتیم پارک وهمش باهم حرف میزدیم ببینیم چکارباید بکنیم،آخرش قرار شد موتورو بفروشیمو با پس اندازمون بریم حاشیه شهر یه اتاق بگیریم.ولی ته دلمون دوست نداشتیم بریم با بدبختی زندگیمونو شروع کنیم همش خدا خدا میکردیم یه گشایشی بشه.یه شب همینطور که دوتایی نا امید داشتیم راه میرفتیم دم یه مجتمع نوشته بود به یک زوج برای سرایداری نیازمندیم.چشمامون برق زد دلمون روشن شد،زنگی که رو کاغذ نوشته بودو زدیم یه آقای مسن اومد ودیدمونو با هم حرف زدیم،گفت اینجا دوازده واحده وتمیز کاری راه پله وپارکینگ هم با شماست یه اتاقکم کنار پارکینگ هست با سرویس بهداشتی ولی حمام نداره ،میزان حقوقشم گفت که البته خیلی ناچیز بود وعطا یکم چونه زد وبیشترش کرد وگفت از فردا بیایید .من وعطاهم خوشحال فردا اول وقت رفتیم وکارمونو شروع کردیم بدون اینکه لازم بشه موتورو بفروشیم یا دست به پس اندازمون بزنیم.اون آقا وخانمش انسانهای محترم وخیری بودن روز اول که اومدن ودیدن ما وسیله ی چندانی نداریم برامون یه مقدار خرده ریز وپتو و...آوردن.وزندگی مشترک ما شروع شد بدون هیچ جشن وحاشیه ای،ملک خانم هم از کارامون به شدت ناراضی بود وسراغی ازمون نمیگرفت ،خواهرای منم که پول خونه رو گرفتن دیگه غریبه شدن ورفتن که رفتن...9
دوستان ببخشید بخاطر غیبت طولانیم وبسیار سپاسگزارم از پیامهای دایرکتتون و شرمندم که خیلیاش بی جواب موند چون اصلا وضع خوبی نداشتم به بزرگواری خودتون ببخشید.
ازهمون روز اول من وعطا سعی کردیم سخت کار کنیم هر کاری که نون حلال توش باشه تا اهالی ساختمونو راضی نگه داریم،کارامون شامل نظافت حیاط وراه پله وباز وبسته کردن در بود برا ماشینا چون دربرقی نبود.کم کم یاد گرفتیم کمک کنیم وسایل وخریدای اهالی رو از تو ماشینشون ببریم براشون دم خونشون ویا عطا میرفت براشون خرید میکرد ومیاورد،من وقتی مهمون داشتن میرفتم کمکشون وبراشون ظرف میشستم وغذا میپختم درهمین حین آشپزیم یاد میگرفتم،از بچه هاشون نگه داری میکردم،براشون خونه تکونی میکردیم،عطا ماشینشونو میشست وهزار ویک کار دیگه که البته درقبالش انعام خوبی هم میگرفتیم چه بسا مقدار انعاما دوتا سه برابر حقوق سرایداریمون بود وهمه رو پس انداز میکردیم،اینم بگم ما تقریبا غذا ومیوه نمیخریدیم چون اهالی ساختمان که همگی متمول بودن مدام درحال مهمانی دادن بودن وغذا ومیوه زیاد میومد وبه ماهم میدادن .یکی از بهترین وراحتترین وپولسازترین کارم این بود که یکی از خانما یه اتاق ازخونشو گذاشته بود برای ماساژ وخانمای فربه ،میومدن وکلی پول میدادن برای ماساژ وسونا و...تا یکم وزن کم کنن ومن میرفتم کمکشون وانعام چشمگیری از این خانما میگرفتم هر چند برام جالب بود اینا چرا گوشت ومرغ وبرنج و....کیلویی فلان قدر را میخورن بعد میان دوبرابر پول میدن تا ابش کنن خوب نخورید اینقدرم خرج نکنید.خلاصه تو اون دوسال ما حسابی پول جمع کردیم..تا اینکه درس عطا تموم شد وبا کمک وسفارش یکی از استاداش قرارشد بره جنوب تو یه پروژه بزرگ کار کنه که درامد خیلی خوبیم داشت ولی بخاطر بدی شرایط اب وهوا من نمیتونستم برم .عطا گفت خوب تو که تنها اینجا نمیتونی خیلی کارارو بکنی بیا بریم یه خونه بگیریم من سه هفته میرم یه هفته میام پیشت،ولی من قبول نکردم وگفتم از پس همه کاری برمیام وهمینجا میمونم وعادت کردم به اهالی اینجا تو با خیال راحت برو ،اونم پذیرفت ورفت.چشمتون روز بد نبینه که از لحظه ای که عطا پاشو از درخونه گذاشت بیرون دردسرهای منم شروع شد.محبتهای بیجای آقایون ساختمان که در قالب دلسوزی جلو میومدن ولی نیتشون چیز دیگه ای بود نمیدونم بعضی از آقایون چه فکری میکنن که تا شوهر کسی نیست به خودشون اجازه میدن پاشونو از گلیمشون خیلی فراتر بزارن.یه روز یکیشون میومد در میزد ترنج جون قربونت برم اگر هر کاری داشتی وقت وبی وقت شب ونصف شب فقط بیا به من بگو غریبی نکن...
...