عکس کتلت بازاری
f.khanoomi
۳۰
۴۵۷

کتلت بازاری

۲۱ تیر ۹۸
#استعفاء_پارت17
جلوی آینه مشغول درست کردن گیره ی شالم بودم ، که صدای بوق ماشین اومد. کیفم رو برداشتم و به سمت در حرکت کردم. به مادرم اطلاع داده بودم که قراره کجا برم.قبل رفتن با مادرم خداحافظی کردم. لبخندی زد و گفت:« خداروشکر که مهراوه ی من دوباره سرزنده شده.برو بسلامت دختر قشنگم »
بوسه ای بروی گونه اش زدم و بعد از خونه بیرون اومدم.با دیدن صحنه ی روبروم ، چشمهام تقریبا از شدت گشد شدن، درد گرفت. چند بار پلک زدم تا باورم شد. زهرا، خودش پشت فرمون بود. اون هم پشت فرمون یه ماشین خارجی!!! با کنجکاوی به سمت ماشین رفتم.انقدر متعجب بودم که فراموش کردم سلام کنم و گفتم:« تو....این...چجوری؟!» زهرا با دیدن قیافه ی متعجم، زد زیر خنده! لا به لای خنده هاش بریده بریده گفت:« خدایا....قیافه اش رو ببین...آقای حسامی..کجایی ببینی قیافه ی معشوقه ات رو » باشنیدن اسمش، لبخند از روی لب هایم، محو شد.در ماشین رو باز کردم و نشستم.‌خیلی جدی گفتم:« بریم »زهرا با دیدن حالم گفت:«مهراوه جانم؟ چی شد؟ ببخش منو .چی گفتم که روبراه نیستی؟» نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« هیچی زهرا جان. تقصیر تو نیست. بیخیال. بریم دیگه تا موقع برگشت به شب نخوریم.»
زیر لب« باشه» ای گفت و راه افتاد.کمی که گذشت جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و پیاده شدیم و داخل رفتیم. قضیه ی خواستگاری و رفتار مشکوک پدر ها مون رو برایش تعریف کردم. از حال بدم گفتم. از بی خبری از علیرضا و اینکه چقدر زندگیم زجرآور شده. بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شدند.زهرا دائما سعی داشت آرومم کنه و گفت شاید علیرضا توی شرایطی باشه که نتونه فعلا باهام در ارتباط باشه. این حرف از نظرم منطقی نبود. بالاخره با وجود هر مشکلی ، باید لااقل من رو تا الان از نگرانی در میاورد.این حرف ها رو به زهرا که میزدم، نصیحتم می کرد و یک مشت حرف فلسفی و عقلانی تحویلم می داد. اون که در وضعیت من قرار نگرفته بود تا درکم کنه و بفهمه که چه عذابی می کشم.پس حرف زدن بی فایده بود.بعد از چند دقیقه سکوت،زهرا گفت:« کوتاه بیا مهراوه جان» اشک هایم رو پاک کردم و گفتم:« نمیتونم. نمی تونم ببخشمش زهرا. » زهرا در جوابم گفت:« من باور نمی کنم. با شناختی که از روی تو دارم و اینکه میدونم فوق العاده مهربونی، باور نمی‌کنم که بتونی نبخشی اون هم تنها عشق زندگیت رو. شاید گاهی دیر ببخشی ولی شک ندارم میبخشی.بخدا من دختری از تو مهربون تر سراغ ندارم.» آهی کشیدم و گفتم:« آره...ولی به شرط اینکه از مهربونیم سوء استفاده نشه. اینکه با خودش فکر نکنه که چون مهربونم ، هر کاری کرد باید نادیده بگیرم »هنوز ادامه ی حرفم رو نزده بودم که ، با شنیدن صدای دلنشین مردونه ای از پشت سرم، خیلی جا خوردم...
سلام نازنین ها
احوالتون؟؟؟امیدوارم شاد و سلامت باشید.اول از همه بگم که بسیار متشکرم از دوست هنرمندم خانوم مارال فرهادی بابت رسپی این کتلت های درجه یک. این کتلت ها عالین.مرسی عزیزم.
ببخشید که این دفعه نتونستم دو تا پارت رمان بنویسم.تازه از مسافرت رسیدم. وقت نشد
دوستان برام دعا کنید
مرسی از تک تک شما مهربونا
فداتون💟قربون نگاتون💖
...
نظرات