عکس مرغ درفر
رامتین
۷۶
۲.۶k

مرغ درفر

۲۸ تیر ۹۸
ظروف چینی غذاخوری بود پیشاپیش طبقها هم طبق آیینه و قرآن و نقل و نبات و کله قند بود نقاره زن یا سازچی هم بود که ساز نی زدن و یه لشکر بچه هم لا دست و پای کارگرا می پیچیدن و می دویدن با این حال طبق دارها حرکات نمایشی می کردند و دور خودشون میچرخیدن و جمع کثیری از اهالی رو پشت بوما و لبه دیوار را تماشا می‌کردن در منزل داماد هم که آب و جارو شده بود و پیشاپیش قالی ها پهن شده بود خانواده داماد حاضر بودند با اسپند و قربونی و انعام طبق دارها با داماد بود طبق دارها اجازه داشتند پارچه‌ها و نقل و نبات های کف طبقها را برای خودشون ببرن. دم یه بزرگتر تمام اقلام جهاز را می نوشت و به داماد می داد حالا با قیمت یابی قیمت و بهش سیاهه جهاز می‌گفتند و داماد این رسید را مهر یا امضا می‌کرد عدم روز قبل عروسی محترم حنا آوردن و بزن و برقص و روز عروسی از صبح مشاطه اومد

و موهاشو با یه وسیله فلزی مثل بابلیس که زیر آتیش میذاشتن تا داغ بشه لول لول کرد و گل پارچه‌ای به سرش زدن و بسیار شیک و به روز. داماد اومدن دنبالش و با درشکه بردش بعد از رفتنش من واقعا تنها شدم شدیداً دلتنگش شدم روزا می گذشت که یه روز موقع صبحانه حالت تهوع گرفتم موقع نهارم بوی روغن بهم خورد حالم بد شد عالم خانوم زیر چشمی نگاه کرد و گفت چند وقتی اینطوری میشی گفتم امروز فکر کنم سردیم کرده‌ گفت نه تو راهی داری ولی حالا به کسی نگو نه به داره نه به بار نگو بزار محکم که شد خودم اعلام می کنم.باورم نمیشد یه ذوق کردم دلم میخواست برم به یکی بگم ولی ننه ام حتی به هم روی خوش نشون نمی داد بچه ی

مشترکشون با عموم یک شب تب کرده بود و بعد از چند روز مرده بود گند اخلاق بود بدتر هم شده بود با مار باز بود مغازه پر رونق بابا منو به باد داد هر روز با مادرم دعوا و کتک‌کاری داشتن مادرم کلاً سابقه افسردگی داشت و بد ترم شده بود بنابراین راهی به خانه پدری نداشتم شب به رحمت گفتم خوشحال شد و بعد از سه ماه عالم خانم آش درست کرد و خانم‌ها را دعوت کرد و گفت ویارانه عروسمه همه تبریک می گفتند من هم ذوق می کردم همه توصیه‌های مختلف می‌کردند اینو بخور و بخور تا پسر بشه و....یه روزم خالم اومد با یک گره خورده و دوتا بقچه رخت بچه برام اورد گفت اینارو ننت سفارش کرده برات بیارم یه سینه ریز طلا از زمان بابات مونده بود که عمو خدا نشناست پیداش نکرده بود تا سرش قمار کنه داد فروختم

خریدم گفتم حالا وضع ننه و داداشام چی میشه گفت فقط خدا به فریادشون برسه من چند بار خواستم داداشات رو ببرم پیش خودم ننه نذاشت گفت ببری شوند دق میکنم
خالم در کنسولگری انگلیس کارگر آشپزخانه بود و برای آن زمان شیر زنی بود و دستش توی جیب خودش بود
خیلی تو فکر ننه و برادرام بودم یه روز رفتم خونشون خیلی گرفته و ناراحت بودن خونه تقریباً خالی بود فقط چند تا زیر انداز کهنه کفه یک اتاق بود تقریبا هیچ یک از اسباب و اثاثیه قشنگ زمان پدریم نمونده بود یه جوری انگار متروکه بود مادر و برادرام رنگ پریده و ناراحت بودند به مادرم گفتم عمو اذیتتون میکنه چیزی نگفت گفتم یادته بابا همیشه از این عمو بدش میومد میگفت لاابالیه هیچ وقت دعوتش نمی‌کرد بازم چیزی نگفت گفتم خوب چرا باهاش ازدواج کردی گفت بهم فشار آورد گفت تو جوانی نمیتونی حجره را اداره کنی منم نمیزارم با کس دیگه ازدواج کنی برادر زاده‌ هامو خودم باید بزرگ کنم وگرنه ازت میگیرمشون منم ترسیدم گفتم باشه خدا خیر به عالم خانوم و حاجی بده میدونستن دارم توچاه می‌افتم یه روز اومدن گفتن ما دخترتو می‌خواهیم برای پسرمون زودم عروسش می‌کنیم و میبریمش میدونستن عموت خطرناکه تو هم خوشگلی و ممکنه حتی سر تو هم قمار کنه زود آمدن بردنت حاجی گفت ازدواج نکن حجره را می‌سپاریم به معتمد کار کنه خرجه شما رو هم بده ولی من قبول نکردم از عموت ترسیدم از حرف مردم ترسیدم دلم برای مادرم سوخت یه زمانی سوگلی بابام بود بابام میگفت زن باید چاق باشه و دستاش پر از النگو حالا دو سال نشده مادرم چقدر ضعیف و لاغر شده بود النگو که هیچی لباس درست و حسابی هم تنش نبود گفت خونه رو هم باخته فردا باید بریم غم عالم رو دلم نشست گفتم غذا خوردین؟چیزی نگفتن یکم پول خالم بهم داده بود روزی که برام گهواره آورد گفت به مستحق بده اگر هم یه وقت چیزی هوس کردی بخر اون روز اون پول و گذاشته بودم سر کمرم با خودم گفتم کی مستحق تر از خانواده ام پولو گذاشتم جلو مادرم گفتم یه نون خورشی بخرین بخورین مادرم قبول کرد برگشتم خونه خیلی تو فکر بودم شب جریانو برا رحمت گفتم گفت خدا از عموت نگذره حاجی میدونست آخرش چی میشه خیلی به ننه ات گفت ولی قبول نکرد گول عمو تو خورد حالا با حاجی حرف میزنم شاید راهی پیدا کنه صبح بیدار شدم

حس کردم همه پچ پچ می کنن و نگاه هاشون رو ازم می دزدند بعدش فهمیدم ننه و برادرا و عموم مردن انگار مادرم غذا خریده و مرگ موش ریخته توش و به زندگی نکبت بار همشون خاتمه داده خیلی غصه خوردم و اشک ریختم عالم خانومم آرومم کرد گفت برای بچه خوب نیست این همه به خودت عذاب میدی براشون فاتحه بفرستو خیرات کن تا آروم بشی روزا کارم همین بود که به ماه نهم رسیدم تا روز آخر هم همه جور کار کردم یه زایمان سخت و طولانی و اولین بچه ام حسن به دنیا اومد یه پسر تپل شبیه به پدرش جای مادرم کنارم خالی بود خالم هم مدام می اومد سر می‌زد عالم خانوم هم از مادری برام کم نگذاشت در دوازده سالگی مادر شدم و چقدر خوشحال که پسر زاییدم
...