عکس سالاد ذرت و لوبیا چشم بلبلی
رامتین
۱۳۴
۲.۱k

سالاد ذرت و لوبیا چشم بلبلی

۱۳ اردیبهشت ۹۹
تو سالاد گوجه وپیاز ولوبیا چیتی پخته وهویج پخته هست .
مامانم گفت وای خاک به سرم نه .
خانم دکتر گفت ببین مشروع باشه یا نامشروع من اینکارو نمیکنم.
اگر اینطور که میگی شوهر داره که خداروشکر کن دیگه چی از خدا میخوای،ببین تمام اونایی که تو اتاق انتظار نشستن یا حامله هستن یا نازا.میدونی من روزی چندتا نازا ویزیت میکنم.حالا خدارو شکر دخترت طبیعی وبی دارو درمان باردارشده ،شکم اولشم هست میخوای کورتاژش کنه وناقصش کنی.الانم که با این شرح حال دخترت شش هفت هفتشه ودیگه معصیته وقتل عمد.
مادرم گفت وای خانم دکتر چکار کنم جلو فامیل چی بگم،گفت هیچی جهازش حاضره ،مامانم گفت بله تقریبا ،گفت خوب یه عروسی بگیرین،مامانم گفت خوب میگن بچه چه زود دنیا اومد.دکتر گفت ول کن حرف مردمو اونش بامن ،موقع زایمان من به فامیلتون میگم شش ماهه بچه دنیا اومد.
بعد با یه لبخند شیطنت آمیزی رو به دستیارش گفت من انقدر بچه شش ماهه بدنیا آوردم تا حالا که نگو شش ماهه های درشت وسالم اندازه نه ماهه.بعدم یه چندتا ویتامین برام نوشت واومدیم.
موقع برگشتن من مامانم هر دو گیج بودیم وبی هدف قدم برمیداشتیم.
رسیدیم خونه رفتم تو اتاق وبه شوهرم زنگ زدم تا برداشت زدم زیر گریه وجریانو گفتم،کلی ذوق کرد وگفت جدی میگی دارم بابا میشم.من فقط گریه کردم.شب بابام اومد ومامانم با اشک وآه جریانو گفت.
بعدم به اصرار مامان زنگ زد به پدرشوهرم.برعکس ما پدرشوهرم با کلی خوشحالی ومبارکه گفتن تحویل گرفت.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت اینور عزا گرفته بودنو اونور جشن.
آخر شب شوهرم زنگ زد و دوباره کلی قربون صدقم رفت.گفت به مامانمم گفتم کلی ذوق کرده گفته خداروشکر مادربزرگ جوانی هستم واز نوه ام مراقبت میکنم.
شوهرم گفت دیگه نشنوم حرف سقط و...رو کسی زده باشه بچه منه ومیخوامش.صبح با صدای مادرم که داشت برنامه ریزی عروسیو میکردوبه مادرشوهرم اصرار داشت تا شکمم بالا نیومده برم بیدارشدم.از حرکات مادرم دلخور بودم اونا میگفتن برا ما مهم نیست حالا چند ماه دیگه عروسی باشه ولی مامانم انگار یه گوله آتیشم ومیخواست زودتر از شرم خلاص بشه .
انگار مادرشوهرم میگفت طبقه بالای خونه رو داریم بازسازی میکنیم دوماه دیگه صبر کنید ،مادرم میگفت نه تو رو خدا به پیر به پیغمبر قسمتون میدم هر جا شده برن ولی زودتر عروسی بگیرن.
نمیدونم از استرس بود یا واقعا وقتش بود که ویارم شروع بشه مدام حالت تهوع داشتم.
شب شد وبابام اومد وگفت که پدر داماد گفته یکی از واحدهای آپارتمانشون که تازه کاراش تموم شده رو اماده کردن براشون که برن زیر یه سقف،کلی هم اصرار کرد دوماه صبر کنیم..
پدرم رو به مادرم گفت خانوم بیا دوماه صبر کنیم ،چی میشه ،هم ما سرصبر جهازو تکمیل میکنیم هم ،طبقه بالا خونشون برن بهتره ها،اون محلی که قراره برن قدیمیه تازه خونه نوسازه وکلی کارگر هنوز دارن توش کار میکنن.
ولی مادرم مرغش یه پا داشت ومیگفت نه دیگه همینم مونده بچه شون خونه ما دنیا بیاد،زشته به خدا.بابام میگفت چه زشتی خانم اونا که راضین .مامانم گفت نه نه ،دیگه حرفو تموم کنید،جا آماده است منم یکی دوروزه تمام کسریا رو لیست کردمو میخرم وبرا آخر اون هفته یه شام میدیم به فامیلو تمام.
خیلی ناراحت بودم انگار کار خلاف انجام دادم،انگار ننگ کردم که مامانم اینطوری میکرد.
رفتم رو تخت دراز کشیدم،از صبح چندبار باشوهرم حرف زده بودم،اون همش قربون صدقم می رفت ،منم فقط اشک میریختم.
چه برنامه ها تو سرم بود،دلم میخواست دوران عقدمون همه ایرانو بگردیم،بریم شمال،جنوب شرق وغرب،کلی مهمونی بریم ولی همه چی نقش بر آب شد.
در عرض سه چهار روز مامانم وسایل چوبی وهر چی لازم میدونستو خریدو آدرس خونه جدیدو داد وهمه چیو بردن.من از بس حالم بد بود گوشه تخت افتاده بودم،یه قاشق آبم تو معده ام نمی موند.
خودشون میرفتن ومیومدن وبا سرعت کارا رو میکردن.
دوروز مونده به عروسی مامانم گفت همون لباس گل بهیه که تو کلاس خیاطی دوختیو برا عروسیت بپوش،گفتم مامان من کلی آرزو داشتم برا لباس عروسم.
چرا یه لباس ساتن معمولیو بپوشم،حتی گلا ومرواریدای دور یقشم نصفه نیمه دوختم.
مامانم گفت میخواستی حرف گوش کنی،تو همیشه همینطوری مثل عمه هاتی ،حرف حرف خودته،الانم خود کرده را تدبیر نیست.
میتونی بریم دنبال لباس عروس بسم الله،بریم دنبالش.
گفتم حالم بده چطور بیام.گفت پس دیگه غر غر نکن.همونو بپوش،حالا عروسیم نیست که فامیلا نزدیک میان ،یکم دادار دو دور راه میندازن میری.حرف وحدیثیم پشت سرمون نمیمونه.
دیدم بحث کردن باهاش فایده نداره،نه فایده داره نه من حس وحالشو داشتم.
روز موعود شد،شونه های لباس ساتن گلبهیم افتاده بود وبه تنم زار میزد،خواهرم کاملش کرده بود،جالب بود با اینکه فقط دوماهه بودم وتو دو هفته اخیر چیزی نخورده بودم ولی تو اون لباس تنگ وچسبان یه کوچولو شکمم معلوم وبا خاک به سرم ،خاک به سرمهای مامانم حس میکردم اندازه یه زن نه ماهه هستم... دوستان کیا ویارشون انقدر بد بوده که آبم تو دلشون نمیمونده؟چکار کردین که خوب شدین؟بگین برای تازه مادرا😘
...
نظرات