عکس جلبی(زولبیا فوری)
رامتین
۵۳
۲.۶k

جلبی(زولبیا فوری)

۱۸ اردیبهشت ۹۹
یه روز طبق معمول هر روز، بعد از رفتن معلم سرخونه،مادرم صدام کرد وبهم یکسری حساب وکتاب داد وخودشم نظارت کرد،بهم میگفت حواستو جمع کن ،اگر روزی من نبودم تو باید تمام حساب وکتابا رو انجام بدی وحواست به خواهر برادرات باشه،منم مشغول کار با چرتکه شدم وتند تند شروع کردم به یاد داشت.
اسفندماه بود ومادرم مشغول حساب وکتاب زمینها واحشام واجاره دکانها و...بود.
باید حسابای سال کهنه رو جفت وجور میکرد.
یکدفعه دستم به شیشه دوات خورد وروی فرش نفیس اتاق مادرم وارونه شد،از بخت بدم با اینکه لیقه داشت ولی ازش ریخت.دوباره مادرم مثل آتشفشان منفجر شد.کلی بد وبیراه شنیدم.بعدم چندتا کارگر دستپاچه اومدن ویکی با قاشق جوهرا رو پاک میکرد،اونیکی ماست روی فرش میمالید ودیگری رو فرش کیسه کشید تا بالاخره لکه پاک شد ومن همچنان گوشه اتاق میلرزیدم واشک میریختم.
مادرم با فریاد رو به من کرد وگفت گمشو بیرون با اون دست وپاهای چوبیت.
اشکم بیشتر شد و دوان دوان با سمت اتاق دیگری رفتم.تحقیر شده بودم جلوی خدمه،تا صبح اشک ریختم وآرزو کردم از اون خونه هرچه زودتر برم وعید سال دیگه اینجا نباشم.دم دمای سحر خوابم برد ،خواب دیدم جوانی بلند بالا دستمو گرفته واز اون خونه میبره.صبح با صدای باغبان که داشت باغچه رابیل میزد بیدارشدم.
خودمو به زور از رختخواب کندم ورفتم پشت دری رو کنار زدم،داشتن باغچه رو برای عید گلکاری میکردن.
مادرم میگفت سر شاخه درختا رو هم بزنید،باغبان میگفت خانم داره بهار میاد درختا زنده هستن ،باید زودتر میزدید،مادرم گفت همین که گفتم.زنده ومرده سرم نمیشه.
درهمین موقع پسر باغبان اومد با گلدانهای سفالی دستش که پراز گل بودن.یه لحظه پسره به نظرم دوست داشتنی اومد.انگار همون جوانی بود که درخواب دیده بودم منو از این خونه نجات میده.بارهادر سالهای پیشم دیده بودمش ولی نمیدونم چرا اونروز یه جوری شدم،قلبم گرم شد با دیدنش.
همون موقع سرشو بالا اورد وپنجره رو نگاه کرد با سرعت پرده پشت دری رو انداختم.
وای من چم شده بوده.چرا اونروز گرمای خونی که از قلبم بیرون میومد وبه دست وپام میرفت رو هم حس میکردم.چقدر همه چیز زیباتر شده بود،تا حالا به چراغای لاله عباسی سر طاقچه انقدر با دقت نگاه نکرده بودم،چه رنگ یاقوتی زیبایی داشتن،آیینه کاریا اتاق چه درخششی داشت.نوری که از شیشه های رنگی پنجره تو اتاق میتابید چقدر زیبا ودلنواز بود.
حالم چقدر خوب بود.
یکدفعه باشوقی بی سابقه چارقدمو سرم کرم،رفتم جلو آیینه ولپامو نیشگون گرفتم تا سرخ بشه وزیباتر به نظر برسم دستی به ابرو هام کشیدمو رفتم تو حیاط ...
خودمو الکی تو حیاط سرگرم کردم،باغبان اصلا متوجه من نشد ورفت بیرون تا بازم گل بیاره،رفتم نزدیک پسر باغبان ،میدونستم اسمش سهراب هست.الکی پامو زدم به یه تیکه گلدون شکسته که صدا بده،یکدفعه برگشت وچشمش به من افتاد وگفت سلام خانم ببخشید پشتم به شما بود متوجه نشدم،منم فقط گفتم سلام.روم نمیشد چیز دیگه ای بگم اصلا نمیدونستم چی باید بگم .تا همین جاش هم که از اتاق اومده بودم بیرون وباهاش رو در رو شده بودم خیلی بود نمیدونستم چه نیرویی منو کشیده بیرون انگار پاهام ارادشون با من نبود.
یه لحظه سرمو بالا اوردم اونم نگام کرد.نمیدونم چقدر طول کشید شاید یک دقیقه کمتر یا بیشتر انگار فقط منو اون تو حیاطیم وتو خونه هیچ موجود زنده ای نیست ، همینطور نگاهمون بهم گره خورد.تو دلم گرمای نگاه نافذشو حس میکردم.موهاش فرفری وکوتاه بود، ابروهای پهن وچشمانی آبی ودرخشان داشت افتادگی گوشه ی پلکش یه حالت قشنگی داشت به جرات میتونم بگم زیباترین چشمی که به عمرم دیدم اونم برای یک مرد، یه سبیل مدل چخماقی داشت که دل آدمو می برد،اونزمان طبقه عوام وکارگر از اینمدل سیبیلا نمی ذاشتن،مگه بزرگان ویا داش مشتیا ولوطیا.برام عجیب بود که اینمدل سیبیل را یه باغبان زاده گذاشته بود تمام اینا از اون جوان رعنای چهار شونه مردی رو ساخته بود که هنوزم از یاد آوریش دلم گرم میشه وخون به قلب میدوه. دقیقامثل روز اول.مثل همون یازده ،دوازده سالگی.
ای دل غافل ادم چه میدونه چرخ بازیگر چه بازیهایی داره.
یکدفعه با صدای مادرم میخکوب شدم که تو دهنه در اتاقش ایستاده بود وفریاد زد دختره چشم سفید وسط حیاط چه میکنی.
داشتم از ترس می مردم،گفتم خانم جان داشتم می رفتم مستراح وبا دست به جلو اشاره کردم.
گفت تو غلط کردی از وسط باغچه میری مستراح،درضمن مستراح این ور حیاطه نه اون ور.اونطرف سینه قبرستونه که باید خیره سری مثل تو رو بفرستم.زود گمشو تو اتاق وتا ظهر نبینم پاتو بیرون بزاری وگرنه پاتو قلم میکنم.منم سریع دویدم.
تو اتاق و درو پشت سرم بستم وهمونجا به در تکیه زدم.دوباره قیافه سهرابو تو ذهنم مجسم کردم وناخوداگاه لبخند زدم.
یکدفعه صدای اشرف خانم منو به خودم آورد، که گفت به به سروناز خانم خدارو شکر لبخند میزنی،لپت گل انداخته،خبریه.
گفتم نه نه چه خبری یکم هوای بهاری به سرم خورده همین.شما کی اومدید من ندیدم.گفت بله حتما بخاطر هوای بهاره که خانم میخواستن پاتونو قلم کنن.خوب شما درست میفرمایید،کاش ازاین هواها یکم به سرمنم بخوره گل از گلم واشه...
...
نظرات