سلام دوستان،جمعه گذشته یکی از دوستان عزیزم کلی مهمان داشتن(تو این کرونا) وبردنشون باغشون،برای منم
دو کیسه بزرگ آرد وشکر و...آوردن (درحد خرج هیئت دادن)وگفتن مهمونامون کیک بیرون دوست ندارن فقط خونگی میخورن برامون چندتا درست کن ،منم گفتم چندتا گفت ده تا😱😵😵😵
منم از صبح ساعت ده کیک پختم تا چهار عصر وبه فکرمم نرسید از این قالب بزرگ کاغذیا بگیرم که راحت باشم،هر چی قالب و پیرکس و...داشتم استفاده کردموبازهم به فکرم نرسید فقط دو مدل درست کنم هر چی بلد بودم مدلای مختلف درست کردم یه بارم موادو دو برابر کردم که راحت باشم کیک خوب درنیومد وخمیری وبی پف شد،درنهایت انقدر ظرف شستم هلاک شدم هلاااااک دو روز آش ولاش بودم،کیکهای پیش رو که میزارم همشون ماله دوستمه.بسیار راضی بودن وگفتن دفعه بعدم برامون درست کن😇😇🤔🤔
برای تشکرم دو کیلو آلبالو دوکیلو زرد آلو برام از باغ اوردن.👌
یگانه هستم سال هزار وسیصد وبیست ودو بدنیا اومدم.درتهران در یک محله قدیمی وبا صفا.
پدر بزرگ پدریم تاجر چای بود،چای اصل هندی،تجارت خانه بزرگی داشت وبسیار معروف بود.
اینکار اجدادیش بود،میگفتن بعد از صفویه تجارت چای رو شروع کردن آخه قبلش مردم ایران قهوه مینوشیدن.
البته درکنارش قند وشکر وروغن حیوانی وچای لاهیجانم داد وستد داشتن ولی اصل کارشون وارد کردن چای بود.
پدر بزرگم دو پسر ودو دختر داشت که البته برای اونزمان کم بچه محسوب میشدن،یه عموی بزرگ داشتم که با زن وسه تا پسرش یه خونه جدا داشتن،از دوتا عمه ام هم یکی تازه ازدواج کرده بود ویکی هم ته تغاری بود وفقط شش سال از من بزرگتر بود وهم بازی من بود.
خونه پدربزرگم بزرگ وپراز اتاق وباصفا بود،همیشه خدا مهمان داشتیم چه از فامیل وچه از غریبه هایی که برای داد وستد با پدر بزرگم میومدن وپدربزرگم هم به رسم ادب واحترام دعوتشون میکرد خونه .
کلی خدم وحشم داشتیموآشپز و وردست آشپز.مطبخمون از مطبخ شاه کم نداشت،همیشه دیگ ودیگبرش به راه بود.
در طول روز کسی بی کار نمی نشست همه مشغول کار بودن حتی مادر بزرگمم که فرمانروایی برای خودش داشت بی کار نمی نشست،معتقد بودن ادم بی کار باشه شیطون فرو میره تو جلدش،برای جلوگیری از فرو رفتنش باید کار کرد وسرگرم بود.
همه چیز زندگیم عالی بود درناز ونعمت بودم،مادر وپدرم همو دوست داشتن ودرکنار بزرگترا با احترام وارامش زندگی میکردیم،ولی همیشه زندگی دو رو داره ودر کنار ارامش یه سختی ومصیبتی هم هست.حدودا شش ساله بودم یه روز گرم تابستان مادرم داشت موهامو شونه میکرد ومیبافت،مادرم زن سفید وتپلی بود با دستهایی نرم وگوشتالود،همیشه خندان بود ،بهش گفتم چرا من خواهر وبرادر ندارم،گفت بعد از تو دوبار آبستن شدم ولی سرزا رفتن،انشالله اگر خدا بخواد به زودی یه خواهر یا برادر برات میارم،خوشحال شدم وگوشمو چسبوندم به شکمش وگفتم کو ؟چرا صداشو نمیشنوم،مادرم خندید وگفت ولی اون صداتو میشنون.موهامو که بافت وروبان زد،رفتم پیش عمه جیرانم که پز بدم ما داریم بچه دار میشیم،که یکدفعه صدای جیغ مادرم اومد،انقدر جیغش بلند بود که همه حتی آشپزام از مطبخ دویدن بیرون.رفتیم سمت اتاق مادرم رنگ به رو نداشت ورو زمین می غلتید ،دستشو به شکمش گرفته بود،هر کار میکردن متوجه نمیشدن که چی میخواد بگه،یکی می گفت حتما دل وکمرت سرماخورده،یکی میگفت داری سقط میکنی،دیگری میگفت دل ورودت پیچیده ...
ولی مادرم به زور گفت میسوزه میسوزه،تا یکی از کارگرا رو مادر بزرگم فرستاد دنبال دکتری که مطبش نزدیک بود مادرم نفسش به شماره افتاد ومادر بزرگم هممونو بیرون کرد ،من وحشت زده چسبیده بودم به عمه جیرانم ،بعد از چند دقیقه دکتر دوان دوان اومد ورفت تو اتاق ،یه ربی ما منتظر بودیم که دکتر خیلی اروم اومد بیرونو مادربزرگمم درحالیکه دوتا دستاشو جلو شکمش گره کرده بود پشت سرش اومد،دکتر گفت خدارحمتش کنه،بازم میگم جای نیش یه حشره کاملا مشخصه احتمالا عقرب بوده وبسیار سمی حواستون باشه فکر نکنم جایی رفته باشه تو همین اتاقه.
بعدم سرشو انداخت پایین ورفت،مادر بزرگم لب ایوون نشست وهای های گریه کرد،بقیه هم همراهی کردن،من انگار خواب میدیدم اصلا متوجه نبودم جریان چیه به عمرم مرگ کسی رو ندیده بودم،مفهوم مرگ ونیستی واز دست دادن رو نمی دونستم،فقط دو بار دوتا جوجه ام مرده بودن وبابام بردشون وبعد با دوتا دیگه اومد وگفت بیا حالشون خوب شد آوردمشون.
اونروزم فکر میکردم بابام بیاد همه چی درست میشه،مادرمو میبرن وزنده برش می گردونن.خبر داده بودن که بابام وپدر بزرگ وبقیه بیان،بابام اومد گریه نمی کرد،نمیدونم شاید شوکه شده بود شایدم به قول اونزمانیا مرد نباید گریه کنه،زشته کسی اشک یه مردو ببینه.خواست بره تو اتاق ولی مادر بزرگم نزاشت.مادر بزرگم زنی چهارشونه بود از تمام زنایی که دیده بودمو میشناختم هیکل دارتر وقد بلندتر بود.هر چی بابام اصرار داشت بره تو اتاق مادر بزرگم مانعش شد وگفت نمیشه دکتر گفته که عقرب جرار بوده وهنوز تو اتاقه.بعدم رو به پدر بزرگم گفت حاجی من چقدر گفتم هر کی میاد دم تجارت خونه رو برندار بیار حتما عقرب تو قوطی وجعبه یکی از اینایی بوده که از هند اومدن میگن اونجا عقرب داره قد کف دست،سیاه وپر زهر.والا ماخونمون عین دسته گله حتی هفته ای دو روز میدم کارگرازیر تک تک گلدونارو جارو کنن خنک ومرطوبه حشره نمونه ،تازه پشت بومم جارو میکنن عقربی رتیلی چیزی لونه نکنه.دور وبرمونم نه باغی هست نه خرابه.اینا میان یا میمون میارن یا مار کبری تو سبد،کم مونده فیل هم بیارن .ماه پیش بود میمونشون از درخت خونه کشیده بود بالا ونمیومدپایین،از اون بالا گند زده به همه چی،تا دو روز نجاست میشستیم.حالا جواب ننه بابادختر مردموچی بدیم،چطور خبرشون کنیم.به اینجا که رسید همه ساکت شدن،آخرش یه نوکر پیر ودنیا دیده داشتیم فرستادن دم خونه پدربزرگ ومادر بزرگم تا اروم اروم جریانو بهشون بگه.دو تا کارگرم فرستادن تو اتاق تا مادرمو بیارن بیرون وبزارن رو یکی از تختا حیاط وبعد برن تو دنبال عقرب.
#داستان_قدیمی #داستان_یگانه❤❤