عکس باقالی پلو با ماهی

باقالی پلو با ماهی

۷ بهمن ۹۹
گفت: اومدم لباسم رو عوض کنم بچه های خوابگاه تماس گرفتند منم بهشون زنگ زدم که آقامون مرا فراخواند.اینو گفت و دستش رو دور گردنم حلقه کرد و خودش رو بهم نزدیک کرد.رویا خیلی راحت و بی پروا رفتار میکرد این چیزا رو اونروز نمیفهمیدم و فکر میکردم چون دوستم داره و دختر آزاد و راحتیه باهام اینطوری برخورد میکنه اونروز تو اتاقش منتظر نموند تا من بهش نزدیک بشم و خودش پیش قدم شد و شروع کرد به بوسیدن من برای من که هیچ تجربه ای نداشتم بهترین لذت و احساس دنیارو به همراه داشت دلم میخواست زمان متوقف بشه و ساعت ها باهم تو همون شرایط بمونیم.اونشب من احساس سبکی و سرخوشی میکردم رویا چنان خودش رو در اختیار در اختیار من قرار داده بود و عاشقم میکرد که دلم میخواست همه عمرم رو تو اون ثانیه ها بگذرونم.آخر شب برهنه تو آغوشم به خواب رفت و من ساعتها بیدار بودم و نگاهش میکردم .من مجنون و دیوانه رویا شده بودم.هرچیزی را که تا اون روز نداشتم و تجربه نکرده بودم همه رو بهم داده بود...دستم رو آروم روی موهاش کشیدم و نگاش میکردم.رویا یک معجزه واقعی بود همیشه فکر میکردم با کسی به انتخاب خانمجون ازدواج میکنم و یک ازدواج سنتی و رسمی خواهم داشت اما رویا همه چیز رو تغییر داد و بایک احساس گرم و آتشین منو دیوونه خودش کرد.نیمه شب وقتی تکون خورد چشمام رو باز کردم و بهش لبخند زدم گونم رو بوسید و گفت: چرا بیداری! گفتم دلم نمیاد بخوابم دوست ندارم باتو بودن رو از دست بدم.سرش رو روی سینم گذاشت و گفت: تو دیوونه شدی!! فردا صبح روی نگاه کردن تو صورت پدر و مادرش رو نداشتم احساس میکردم خجالت میکشم از همه چون میدونن دیشب چی بین ماگذشته اما رویا سرخوش و پرانرژی ساکش رو میبست و از پدر و مادرش خداحافظی کرد.قرار بود من باهاش برم تا خوابگاه و با شناسنامه هامون به خوابگاه اعلام کنیم که ازدواج کرده تا بیشتر شبها بجای اینکه خوابگاه بمونه بیاد خونه ما و پیش من باشه.بعد از خداحافظی رفتیم هتل و همگی باهم راه افتادیم سمت شهرمون.رویا تو جمع خانوادگیم برعکس تصورم اصلا معذب نبود .با همه میگفت و میخندید.با آقاجون خیلی زود صمیمی شد ودر هر موردی باهم حرف میزدند حتی خواهرام و شوهراشونم همینطور تنها کسی که هنوزم کمی باهاش سر و سنگین بود خانمجون بود که رویا به وضوح این رفتار رو نادیده میگرفت.اون روز اول رویا رو رسوندم خوابگاه و خودم رو به خوابگاه معرفی کردم و بعد از اون رفتیم خونه .تو خونه هر کسی حرف میزد اما من فقط دلم میخواست تنها بشم تا با رویا حرف بزنم .چند روزی گذشت.روزای قشنگی بود.از صبح میرفتیم مغازه و منتظر اومدن رویا تا بعد از ظهر میموندم ،بعداز از سرکار که برنیگشت باهم میرفتیم بیرون.قدم میزدیم،حرف میزدیم،خرید میکردیم.براش هر چیزی که میخواست میخریدم!! هرچیزی که دوست داشت و وقتی فقط یک کلمه میگفتچقدر قشنگه سریع میخریدم و اونم یا میبرد خوابگاه یا میفرستاد شهرشون تا وقتی عروسی کردیم ببریم خونمون.دلم میخواست براش بهترین باشم چون اونم برای من بهترین بود!! شبها با اینکه من خیلی اصرار داشتم پیشم بمونه اما میرفت خوابگاه خودش میگفت خوابگاه راحتتره و جلوی خانمجون وآقاجون خجالت میکشه شب پیش من بخوابه.با همه این مسائل باز هم بیشتر شبها به بهونه شام خوردن وقتی میرفتیم خونه دیگه خانمجون و آقاجون اجازه نمیدادن بره خوابگاه و رویا اونجا موندگار میشد و اونشب میشد یکی از بهترین شبهای زندگی من کنار رویا معمولا تا صبح بیدار میموندم و باهاش حرف میزدم ،ازش میخواستم بهم گوش بده و کنار هم باشیم.رویا درس میخوند و کار میکرد‌.دلم نمیخواست بره سرکار اما چون بهش قول داده بودم مانع کار کردنش نشم حرفی نمیزدم.تا یک روز وقتی از سر کار برگشت بی حوصله و عصبانی بود.باهم شروع کردیم قدم زدن که بهش گفتم: چیزی شده عزیزم؟
بی دلیل و یکباره زد زیر گریه!! دفعه اول بود که جلوی من گریه میکرد !! مضطرب نگاش کردم و گفتم: رویا چی شده؟؟ رویا؟؟ تورو خدا بگو چی شده؟؟ احساس میکردم مستاصل ترین آدم دنیام.خودمم بغض گلوم رو گرفته بود بهش گفتم: جان محمد اگر نگی چی شده منم گریه میکنم!!گفت: دیگه نمیرم سرکار!!
گفتم: همین؟؟ خب نرو اما بگو چی شده؟؟
اونروز برام گفت که چون با تلفنش به من مرتب پیام داده بهش تذکر دادن و وقتی گوش نداده بهش گفتن دیگه نیاد سرکار اونم با دعوا و ناراحتی از اونجا زده بود بیرون‌.دستش رو گرفتم و گفتم: من خیلی خوشحالم که نمیری سر کار.دلم میخواست کمتر خسته بشی.گفت: ولی من پولش رو نیاز داشتم.اخمام رو کشیدم توهم و گفتم: اصلا این حرف رو نزن من خودم پولی رو که اونجا میگرفتی رو اول ماه بهت میدم خیلی خوشحالم که دیگه نمیری.گفت: ولی من میخواستم مستقل باشم.گفتم: ولی و اما و اگر نداره!! من کنارتم رویا و تو همسر منی!! وظیفمه!!
کمی باهم حرف زدیم و راه رفتیم .نزدیک خونه که رسیدیم گفتم: دلم میخواد باهم بریم سفر.
گفت: منم همینطور خیلی عالی میشه.گفتم: بگذار امشب با آقاجون حرف بزنم ببینم چی میگه!! اونشب بعد از شام من حرف سفر رو پیش کشیدم و گفتم: آقاجون میدونید چقدر وقته سفر نرفتیم!؟؟ آقاجون با لبخند گفت: من یا شما؟؟ گفتم: همگی! نظرتون چیه یک سفر خانوادگی با خواهرها بریم؟؟
...
نظرات