عکس رولت خامه ای
Akram
۶۱
۱k

رولت خامه ای

۲۷ اردیبهشت ۰۰
فاطمه(اردیبهشت) جونم تولدت هزاران بارمبارک دوست خوبم،آرزومیکنم همیشه دلت شادولبات خندون باشه عزیزم،،،
منوفاطمه جون مرداد1398باهم آشناشدیم ویبارم همدیگروازنزدیک دیدیم،واقعادوست مهربون وخانم ودوست داشتنی وخوش صحبتی هستن من که لذت میبرم ازهم صحبتی بافاطمه جون،بببخشید من نمیتونم زیادلفظ قلم حرف بزنم وجملات قلمبه بکارببرم،،،
اولین بارمنوفاطمه همدیگروتوپارک دیدیم وقبلشم هیچ شناختی ازهم نداشتیم فقط درحدپیام دادن وتلفنی حرف بزنیم،حتی عکسی ازهمدیگه ندیده بودیم که حداقل یه شناخت ظاهری ازهم داشته باشیم وهمدیگروراحت بشناسیم،خلاصه روزملاقاتمون رسیدو تنها نشونی که من ب فاطمه جون دادم این بودکه جلوی درورودی میشینم بامانتوی مشکی وروسری صورتی ،منم هرخانمی میومدداخل پارک میگفتم اینه فکرکنم بعدمیدیدم نه اشتباه کردم،یکم گذشت ومن همچنان هیجان دیدن دوستموروداشتم سرگرم گوشی بودم که دیدم یهویی فاطمه جون اومدطرفم وسلام کردمنم یهوهول شدم گفتم فاطمه جون برنامه پاپیون🙈بعدرفتیم وکلی باهم حرف زدیم،باورکنیدانگارچندساله بافاطمه آشنابودم وکنارش راحت بودم😊،یه خاطره بامزه ی دیگه که افتاداین بودچون من شناختی ازفاطمه ی عزیزنداشتم هیچ هدیه ای براش نبردم چون اصلانمیدونستم چطوریه سلیقش چیه که برم براش هدیه بگیرم،دوروزبعدش پسرم قراربودازاهوازبیادبروجرد،منم ب شوهرم گفتم میری بازاروازاون رطبای درجه یک برادوستم میگیری انقدر سفارش کردم که آقای فروشنده ظرف داده بودب شوهرم گفته بودآقابیاخودت دونه دونه رطباروسواکن حالاکه انقدرسفارشیه،فاطمه عزیزم وهمسروگل پسراشم میخواستن صبح زودحرکت کنن برن قزوین خلاصه من ازشون خواستم که تاظهرصبرکنن اگرکه امکانش هست،اونام باوجوداینکه کارواجب داشتن قبول کردن وموندن،همسرشون که خیلی آقای شریفی هستن گفتن چون برامون محترم هستن قبول کردن که تاظهربمونن،خلاصه صبح بامامانم داشتیم میرفتیم خونه ی یکی ازدوستامون،توراه ب مامانم گفتم بذاریه زنگ بزنم ب علیرضا ببینم رطباروآوردفراموش نکرده باشه،پسرم گفت مامان ازچی حرف میزنی باباب من هیچی نداده گفتمش بامن شوخی نکن الان وقت شوخی نیست،گفت دیگه باورنمیکنی حرف منومن چی بگم،زنگ زدم ب شوهرم بدون اینکه سلام کنم گفتم علیرضا میگه رطباروندادی بهش راست میگه،بعدزدب پیشونیش گفت ای وووای یادم رفت،خلاصه آب سردانگارریختن روسرم،ازخجالت داشتم آب میشدم،این بنده خداهاکارواجبشون بخاطرما گذاشتن کنارونرفتن موندن،یعنی اگه شوهرم پیشم بودبادستام خفش میکردم😤😤😤ولی فاطمه وهمسرشون انقدرمهربون بودن منودرک کردن،تازه موقع برگشتشون زحمت کشیدن اومدن سرکوچه ی ما ویه جعبه شیرینی نون چای قزوین ب من دادن،ومن کلی طرفداراین شیرینی شدم که ازاون موقع من دارم خودم نون چایی درست میکنم،ممنون فاطمه جون که دوست خوبم شدی❤️❤️❤️
واین بودداستان آشنایی ما خداروشکرتاالان دوستای خاص وخوبی واردزندگیم شدن که خودم ب میل خودم انتخابشون کردم وفاطمه جونم یکی ازخاصهای زندگی من شد🤗 انشالله که بزودی این کروناازبین بره ومادوباره همدیگروببینیم😘😘😘
...
نظرات