پیامبری و درختی و جوانی در جوار هم بودند. پیامبر نامش آشنا بود، درخت نامش سرو و جوان نامی نداشت، او شهیدی گمنام بود.
پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد. سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت، (بیآنکه او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو میخواهم، شفایش را.
و به شتاب، آبی روی سنگ شهید پاشید، (بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را. و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر درخت بست، (بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود، رفت. او میدانست که فرصت چقدر اندک است. پیرزن در جستجوی استجابت دعا میدوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را مینگریستند.
درخت به پیامبر گفت: چقدر بیقرار بود! دعایی کن، ای پیامبر، پسرش را و شفایش را. و پیامبر به شهید گفت: چقدر عاشق بود! دعایی کن، ای شهید، پسرش را و شفایش را. و هر سه به خدا گفتند: چقدر مادر بود! اجابتی کن، ای خدا، دعایمان را و پسرش را و شفایش را.
فردای آن روز پیکر پیرزنی را بر روی دست میبردند، مردم؛ با گامهایی شمرده، بیهیچ شتابی.
و آن سوتر، پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز میکرد؛ سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست و پسر اما نمیدانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمیدانست که چرا سنگ شهید خیس است و نمیدانست این جای پنچ انگشتِ کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر و شهید برایش چه کردهاند.
پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود.
من هشتمین ان هفت نفرم
عرفان نظر اهاری
...