عکس ماهی
Refaqt
۱۳۸
۹۶۷

ماهی

۳ شهریور ۹۸
👆👆
‌هشت سالم بود... تابستان آن سال همه ی رویایم شده بود داشتن یک جوجه رنگی...تا آن روز برای داشتن هیچ چیزی آنقدر اصرار نکرده بودم... اطرافیانم مدام می گفتند به دردت نمی خورد ...نمی توانی نگهش داری...اما من گوشم بدهکار این حرف ها نبود...می خواستم جوجه رنگی داشته باشم ...
در ذهنم تصورش می کردم ...
آنقدر برای داشتنش پا فشاری کردم تا به دستش آوردم... در یک جعبه ی کوچک بود... به آرزویم رسیده بودم و خوشحال بودم...
برایش آب و دانه می گذاشتم... فکر می کردم او هم مثل من خوشحال است...
همه چیز عالی بود...تا اینکه کم کم ماجرا عوض شد... مدام خودش را به جعبه می زد و تلاش می کرد بیرون بیاید...
وقتی می خواستم با او بازی کنم فرار می کرد... می گفتم یعنی من را دوست ندارد که فرار می کند؟! روز به روز اوضاع بدتر شد...حالا دیگر من هم از داشتنش لذت نمی بردم چون با چیزی که در ذهنم تصور می کردم فرق داشت ... یک روز صبح بیدار شدم و دیدم دیگر صدای جیک جیکش نمی آید!
من ماندم و یک بغض... بغضی که می گفت چرا هیچوقت از خودم نپرسیدم او هم می خواهد برای من باشد؟ می خواهد بماند ؟
حالا پس از سال ها جواب سوالم را از زندگی گرفته ام... حالا می دانم به زور خواستن پشیمانی می آورد... می دانم دوست داشتن یک طرفه جواب نمی دهد... حتی اگر همه چیز را برایش فراهم کنی... چون هر کسی برای خودش دنیایی دارد...
دوست داشتن ما نباید باعث شود کسی را به اجبار از دنیایش دور کنیم... کسی که از دنیایش دور می شود دیگر زنده نمی ماند...
#برنج ماهی #دلنوشته #پاپیون قبول کن # پیج خودم نزار
...
نظرات