عکس فلافل خونگی
فاطمه
۸۷
۷۶۲

فلافل خونگی

۲۴ اسفند ۹۸
ازم میخواست براش حرف بزنم و محرم دردام باشه.هیچ تصوری از آینده تو ذهنم نبود.وقتی به آینده فکر میکردم یک مشت ابر سیاه و غلیظ میدیدم و بس،که دور سرم میچرخیدند.فقط به این امیدوار بودم که محمد امیر رو پس نزنه و اجازه بده کنارش بمونه اینطوری حداقل به بچه خودم ظلم نکرده بودم.تو افکار خودم غرق بودم که نزدیکای صبح خوابم برد.نمیدونم چقدر خوابم برد که احساس کردم دستی داره به صورتم کشیده میشه.از ترس جا پریدم .امیر بود.تو بغلم گرفتمش و بوسیدمش.یه نگاه کردم کسی خونه نبود.گفتم: مامان جون و آقاجون کجان؟؟گفت: نمیدونم مامان.چی شده؟؟؟
گفتم هیچی حل میشه.
چند دقیقه بعد مامان و بابا اومدن بابا به امیر نگاه نمیکرد اما مامان نه مثل گذشته بود.مامان اومد سمتم و گفت: زنعموت گوشی تلفن دستشه به همه فامیل داره میگه.تو چیکار کردی باما!!؟؟؟با زندگیمون...با آبرومون...با زندگی داداش و خواهرت...با آیندمون....با بچه بی گناهت.اشکام از صورتم ریخت پایین ،تنها کسی که حق داشت سرزنشم کنه مامان بود چون چندبار میخواست محرم دردم باشه اما من نخواستم چون بارها خواست کمکم کنه و من نخواستم.
گفتم: محمد پیدا شد؟؟؟
گفت: نه نیستش همه زندگی رو خورد کرده تخت رو وسط حیاط برده و شکسته...رو تختی رو آتیش زده.
نزدیکای ظهر بود که محمد اومد خونه بابا و دوباره دعوا و فحش و داد و بیداد.عین روانی ها شده بود امیر رو بغل میکرد و دوباره پس میزد.میبوسید و یکدفعه بهش زل میزد...گریه میکرد.داد میکشید.قبل رفتن گفت: شب میام دنبال مریم میخوام ببرمش.بابا گفت: طلاقش بده..کجا میخوای ببریش.به بابا خندید و گفت: میترسی بکشمش؟؟ نترس نمیکشمش...آخه زنمه...میخوام خودش برام بگه....میخوام بدونم..راستی عمو تو به فکر بدهی دخترت باش...النگوها...اینارو گفت و رفت.من زدم زیر گریه و گفتم: من نمیرم خونه این منو میکشه.بابا زد تو صورتم و گفت: جهنم که میکشه.حداقل این لکه ننگ از رو دامن همه پاک میشه.بایدم بکشه.تو کثافتهرزه حقت مرگه.شب طبق قرارش اومد دنبالم اما گفت تنها میبرمش...هرچقد التماس کردم من رو دنبالش نفرستند بی فایده بود.بابام و داداشم از خداشون بود بمیرم.امیر رو سپردم دست مامان و بهش گفتم:اجازه نده کسی دلش رو بشکنه و بهش حرفی بزنه.بمیرم براش گیج و مات و مبهوت فقط به همه نگاه میکرد و خبری از چیزی نداشت.اونشب با محمد رفتم خونه.نشست جلوم و گفت تعریف کنم.نمیدونم مست بود یا مجنون.متنفر بود یا عاشق.دیوونه بود یا عاقل هرچی بود محمد همیشه نبود.میزدم و میگفت بگو، موهامو گرفته بود و دور خونه میکشیدم.و میگفت بگو کجا.گریه میکرد و داد میکشید.مثل بچه ها یه گوشه تو خودش مچاله میشد و گریه میکرد .من مردی رو میدیدم که ذره ذره داشت مجنون میشد.همش میگفت امیر.حداقل بچمو ازم نگیر.شرافتم رو ازم گرفتی.غیرتم مردونگیم اما بگو بچم مال خودمه.من بزرگش کردم.من براش زحمت کشیدم.من برای رفاهش جون کندم حالا چطور قبول کنم که بچه من نیست!!!چرا میگی نمیدونی مگه میشه ندونی!!!گریه میکردم،زجه میزدم،بهش التماس میکردم بکشتم و شاهد این عذابش نباشم.بخدا که راضی نبودم عداب بکشه.اون زمان اینقدر احمق بودم و خودم رو گول میزدم که فکر میکردم راضیم به این وضع برسه فکر میکردم انتقام بگیرم آروم میشم اما من تو این راه انتقام اول از همه از خودم انتقام گرفتم من اول از همه خودم رو کشتم و آیندم رو تباه کردم.میگفت نمیکشمت میخوام ببینی چی میشه.میخوام توام کنار من زجر بکشی.به اون روزی فکر کردم که از اول خطا کردم.بجای اینکه سعی کنم به خودم نزدیکش کنم مسخره ترین و ساده ترین راه رو انتخاب کردم.خیانت بجای اینکه صبور باشم وبه هردومون مهلت بدم انتخاب کردم فاحشه بشم.و تن به هر کثافتی بدم تا کمی محبت دروغی از مردای دروعی بگیرم.اون شب گذشت...تا صبح حسابی کتکم زد و بعدم بردم خونه مادرم.دوباره فرداشب همینطور..پس فرداشب همینطور.زنعمو به همه دنیا گفته بود و کسی توی فامیل نبود که ندونه.مرتب به بابام زنگ میزدند و میگفتند: چرا نمیکشیش؟؟؟چرا زندس؟؟ لکه ننگ بودم برای همه فامیل...فامیلی که حتی یکبارم ازمون سراغی نمیگرفت چه اون زمان که بابام در به در پول بود تا بدهی عموم رو بده.چه اون زمان که من رو بابت بدهیش و به حکم یک پیرمرد صدساله هل دادن تو آغوشی که هیچ محبتی بهم نداره.مامانم شکسته تر و پیر تر شده بود احساس میکردم تو این چند روز اینقدر داعون شده بود که تو این چند سال نشده بود.چی به روزمون آوردم.یک گوشه افتاده بود و توان راه رفتن نداشت.بابا مرتب راه میرفت و میزد تو پیشونیش و میگفت بی ابرومون کردی.محمد النگوها رو میخواست.باورش نمیشد برای بابا فروختم.همش میگفت خرج هرزگیت کردی و هم خوابی با پسرا.مرتب دم خونه داد و بیداد راه می انداخت.بابا میگفت یک ته مونده آبرو تو محل دارم که اونم میبره و همه میفهمند.باید به هر بدبختی بود پول جور میکردیم.یکم پس انداز داشتم که میترسیدم بدم نمیدونستم چی در انتظارمه.معلوم نبود فردایی جایی دارم یانه
...
نظرات