عکس پیتزا با خمیر جادویی
بانوی یزدی
۹۵
۶۵۵

پیتزا با خمیر جادویی

۲۷ خرداد ۹۹
درد پنهان (پارت ۴۰)
چند ماه دیگه ام گذشت رضا چندبار مجبور به عمل پا و لگن شد.سهیلا عقب نکشید،میگفت مادرشوهرش تو این مدت احترامشو داشته و اونجا پیش شوهرش حالش بدتر نشده که بهترم شده و امیدواری بیشتری به آینده داره.بعد شش ماه رضا تونست با کمک عصا راه بره.یه روز سهیلا زنگ زد گفت قراره برن خونه ببینن برا خریدن.پول سپرده شوهرش هست و مادرشوهرشم قراره کمک کنه .از پشت خط میتونستم برق چشمای خواهرمو ببینم وقتی داره حرف میزنه وقتی با زبون بی زبونی میگه صبر و تحملش نتیجه داده و روزگار ناخوشی هاش سر اومده! چقدر اشک شوق ریختیم و چقدر نفس آرامش بابا محسوس بود.باور اینکه رضا عوض شده سخت بود ولی واقعیت داشت. حالا تاثیر اون تصادف بود و ازخودگذشتگیها‌ و مراقبت های زنش،یا رودست خوردن و بی معرفتی اون زن صیغه ایش،شایدم رگ شرم و حیاش زده بود بیرون بعد اینهمه سال،یا یجورایی حس ترحم نسبت به سهیلا داشت و ..هرچی بود هضمش سخت بود!رضا خونه نوسازی خرید و چند تیکه وسیله خونه عوض کردن،و بالاخره با سهیلا و دخترش رفتن اونجا.خواهرم میگفت رفتار شوهرش تغییر کرده دیگه مثل قبل نیست هنوز ابراز محبت آنچنانی و دست و دلبازی آنچنانی نداره ولی همین که پیش همن تو خونه خودشون،براش یه دنیاست.میگفت قبلا خواب مامان رو زیاد میدیده با چهره غمگین ،حالا اما یکی دوبارکه خواب مادرمو دیده چهره ارومی داشته!به گفته بابا آدم مرده به همه چیز خصوصا بچه هاش آگاهه و غمشون ،غمگینشون میکنه و ازشادیشون خوشحال میشن.
روزها و ماه ها گذشتن تا دوسال رو کامل کنن، تا سهیلا سی و پنج ساله و من سی و چهار ساله بشم...و حالا بعد از دوسال سهیلا به وضعیت جدید بیماریش عادت کرده هرچند هنوز پای سینک ظرفشویی انقدر دولا راست میشه و نفس میگیره تا دو تیکه ظرف بشوره ولی راضیه. دخترش سیزده ساله شده و کمک حالشه .دیگه نتونسته باردار بشه به خاطر مریضی که داره.اخلاق و رفتار رضا بهتر شده و دیگه دنبال کارا قبلش نمیره و همین برای خواهرم همه دنیا را بس است.
و ...من... همینطور دارو وسواس میخورم با مصرفش خیلی بهتر شدم و هشتاد درصد افکار و اعمال وسواسیم رفع شدن از اونجایی که هردارویی عوارض جانبی داره منم استثنا نبودم ده کیلو چاقتر شده بودم و هرکی منو میدید تعجب میکرد‌ می گفتن لیلا زندگی گل و بلبلی داری و خوش خوشانته چاق شدی !دوست نداشتم بگم به خاطر مصرف قرصه، دوست داشتم فریاد بکشم بگم آخه شماها چی میدونین ازم که رو تنم جای چنگال گرگه!
از دکترم خواستم مصرفمو قطع کنم تا به وزن قبل برگردم دکترم میگه امکان برگشت بیماریت بعد قطع کامل دارو هست و برای اینکه دوباره برنگرده با دوز پایین ادامه بدم .وزن کم کردم ولی هنوز به اندازه قبل برنگشتم .پاهام به خاطر اضافه وزن ناگهانی ام هنوزم درد میکنن و صبحها از خواب که بیدار میشم لنگ میزنم تا چند دقیقه که قفل باز کنن.
تواین مدت امیر چندبار دیگه هم حس دلسوزیهای احمقانهاش غالب شدن و تو دام برادرای ناجوانمردش افتاد و آخرین بار ،ضربه کاری رو از برادر بزرگش خورد .همه پولی که پس انداز داشتیم برای خرید زمین ،داد پای بدهکاری اون نامرد بدون اینکه من بفهمم. و وقتی تونست پولمونو پس بده قیمت اون زمین چندبرابر شد و نتونستیم از پس خریدش بربیایم.چندتای دیگه از چکهای امیرو هم برگه کرد و امیر دوباره دست به دامنم شد دسته چک بگیرم
بار آخر تمام خانوادشو جمع کردم برادر بزرگ و زن برادرشم بودن .رو به برادراش اتمام حجت کردم چشمامو رو همه چی می بندم و از راه قانون پیش میرم و شکایتتون میکنم اگه دفعه بعدی هم بیاد ورد پاتون تو زندگی و برهم زدن آرامشم پیدا بشه.حرفام اثر داشت و امیرم دیگه سمتشون نرفته با اینکه چند بار دیگه ام دام براش پهن کردن، خودشو اسیر نکرد.به تازگی با کمک وام و پول پس انداز تونستیم یه خونه نقلی بخریم از همونایی که همیشه تو رویاهام بهش فکر میکردم حیاط دار با باغچه ای که تو انواع و اقسام گل و گیاه و درخت بکارم و هرروز مراقبتشون کنم مثل بابا ...مثل جوونی هاش ..
مینا و شوهرش زندگی آرومی دارن هرچند هنوزم تو آرزوی بچه دار شدن هستن ..هرچند دکتر آب پاکی رودستشون ریخته ...هرچند قطع امیدشون کرده...
بابا هنوز تنهاست نمیدونم شاید ته قلبش ،دلش پیش مامانه که تا میاد قسمتش بشه ازدواج کنه،همه چی به هم میخوره.
آبجی با بد و خوب مجتبی ساخته و به قول خودش روزگار حسابی پوستشو کلفتی کرده.
حالا من ده شصتی،تو سی و چهار سالگی مثل گرگ بارون دیده ام تو سختی های زندگی خییییلی صبورتر شدم و
آگاه تر و محتاط تر و ...بیماریم با دارو تحت کنترله و باهاش خو گرفتم هرچند بارها و بارها سر وسواسم دیر رسیدم ،کم اوردم و از ته دل و عمق وجود زار زدم. هنوز داغ مادرم تازه است هنوز به یاد خاطراتش ،زحمتاش و حسرتهایی که با خودش به زیر خاک برد، اشک میریزم، هنوز صدای بابا وقتی ازش حرف میزنه میلرزه.گاهی صبحا میرم سر مزارش خلوت باشه و دل سیر براش حرف میزنم بغض میکنم و اشک میریزم به خداحافظی تلخ تو سوگند، که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد..
*****************پایان************************
پ.ن.لطفا نظراتتون و درباره داستان بگین و اینکه پیام داستان چی بود و ازش چی درس گرفتین ممنونم بزرگواران
...
نظرات