عکس خورشت به ..غذای پاییزی فوق‌العاده
بانوی یزدی
۲۱
۷۷۱

خورشت به ..غذای پاییزی فوق‌العاده

۲۳ مهر ۹۹
پدرم چهارشونه و قد بلند بود و خوش تیپ زمان خودش!
حرف زن و با سیاست، برعکس مادرم که یه زن ریزه اندام و ریزه نقشی بود.ساده و بی غل و غش ...
به گفته مادربزرگ مادریم، بابام تو سن هجده سالگی یک دل نه و صد دل عاشق دختر عموش شده بود .
هرچند مادربزرگ پدریم،مخالف بوده و تفاوت وضع اقتصادی بین خانواده ها،دلیل اصلی مخالفتش بوده،ولی با اصرار و تمناهای بابام،نهایتا راضی میشه .
با اکراه ،دختر برادرشوهرشو خواستگاری میکنه و مادربزرگ و پدر بزرگ مادریم جواب مثبت میدن و مادرم که اون موقع چهارده ساله بوده ،به عقد پسر عموش در میاد.
پدر بزرگ پدریم،همون موقع ها تو جوونیش زیاد برای کار به کویت سفر میکرد و پول خوبی بدست آورده بود.
چند ماه چند ماه دور از زن و بچه هاش ،بود ولی ارزششو داشت و تونسته بود چندتا خونه و زمین و باغ بخره ..
پدرم که کار و باری نداشت و زیر بال و پرشو میگیره و به خاطر علاقه بابام به رانندگی ،براش ماشین سنگین میخره.
اویل مادر و پدرم چند سالی خونه پدربزرگ پدری ام زندگی کردن تا صاحب خونه بزرگ و نوسازی شدن .
زیاد پیش اومده بود که هر دو مادربزگهام تعریف میکردن واسه اون موقع صاحب خونه بزرگ و شیکی بودن ،چیزی بود که خیلی ها آرزو داشتن و حسابی تو چشم فامیل و آشنا بود.
بابام به شدت پسر دوست بود و وقتی خواهر بزرگم پروانه به دنیا اومد اصلا خوشحال نشد. دوسال بعد هم پریسا بدنیا اومد ..
پدرم مدام مادرمو سرزنش میکرده که دختر زایی!خیلی کم محلیشو میکرده و سعی میکرده خیلی تو خونه نباشه و بیشتر تو جاده مشغول کار باشه.
کم کم که پروانه بزرگتر شد شیرین زبونی هاش ،مهرشو به دل بابام میندازه و میشه سوگلی پدرم .دختر خوش نقش و زیبایی که همه توجه پدرم سمت اون بود .
پریسا اما ،از همون بدو تولدش تا الان که مادر دوتا بچه است ،هیچ وقت دست نوازش بابام رو سرش کشیده نشد .
دریغ از یک نگاه محبت آمیز یا یک جمله پر مهر از جانب پدرم...
نمیدونم شاید اگر پریسا به زیبایی پروانه بود ،یا اگر فهم و شعور و هوش خواهرشو داشت،اون هم تو دل پدرم جا باز میکرد !
پریسا خواهرم،نقش صورتش زیبا بود فقط وجود یک لکه ماه گرفتگی که از پایین چونه اش تا روی گردنش، ادامه داشت ،تو نگاه اول ظاهر بدپسندی رو تو ذهن مخاطب به وجود میاورد.
علاوه بر این اصلا و ابدا خوش زبونی و سیاست یک دختری که بتونه تو دل پدرش جا باز کنه رو نداشت .
اونم پدر من که روزِ روزش از دختر خوشش نمیومد...
خواهرام دو سه ساله بودن که پوریا به دنیا میاد و بالاخره پدرم ،از شدت خوشحالی واسه بار اول گوسفند قربونی میکنه..
بابام آدم دست و دلبازی بود دوست داشت خوب بخوره و خوب بگرده ..از شیر مرغ تا جون آدمیزاد واسه خانوادش تهیه میکرد.
همیشه گوشت و مرغ و برنج ایرانی اعلا تو خونه اش ،بود و چون خانواده مادری ام ،بضاعتی نداشتن ،همون گوشت و همون برنج ،همون میوه نوبرونه،خلاصه ریز ودرشت هرچیزی که برای زن و بچه اش میخرید برای اونهام میخرید و میبرد .
ادامه دارد...
...
نظرات