عکس پیتزا با خمیر جادویی
بانوی یزدی
۱۸
۸۰۳

پیتزا با خمیر جادویی

۲۹ مهر ۹۹
مدتی گذشت با همون منوال، کسی به صورت جدی پیگیر مشکل بابام نبود،میخواست هم باشه باید مادرم حمایتش میکرد ،مثل داییم که تا حرف از بابام میزد مادرم ننه من غریبم بازی در میاورد که کتک کاری میکنه احترامتونو میاره پایین ،بددهنه ..
همین که بریز و بپاش تو خونمون بود و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تو دست و پامون ریخته بود،دهن مادرمو بسته بود و اعتراضی نمیکرد .
ما هم خیلی بچه بودیم تازه وارد کلاس دوم دبستان شده بودم و پروانه که از هممون بزرگتر بود ،چهارده سال رو رد کرده بود..
تا بالاخره اون روز اومد و اون خبر شوم به گوشمون رسید ،و از اون روز بود که مسیر زندگی یک به یکمون تغییر کرد!
در نهایت ،یکی دونفر از دوستای تنگ نظر پدرم ،که باهاشون رفت و آمد پیدا کرده بود ،زهر خودشونو ریختن !
علاوه بر اینکه به مواد آلوده اش کرده بودن ،بازم دست بردار نبودن و تو ماشینش ،تریاک جاساز کرده بودن .
پدرم از همه جا بیخبر ،مثل قبل راهی جاده میشه ،ولی تو ایست و بازرسی ،موقع بازرسی ماشین ،لو میره و به زندان می افته!
مادرم فقط گریه میکرد و ماهم بچه تر از اونی بودیم که عمق بلائی که سرمون اومده رو درک کنیم.
عموهام دنبال کاراش بودن و داییم وثیقه سنگین میخواست بذاره، ولی فایده نداشت .
هرچی هم بابام از وجود مواد تو ماشینش اظهار بی اطلاعی میکنه، اثر نداشته،نمیتونست و نمیتونستیم اثبات کنیم..
ماشین پدرم توقیف شد و بابام به زندان افتاد..
برو و بیای عموهام،تلاشهای داییم،چیزی رو عوض نکرد..
هربار با خبرهای بدتری باهاشون روبرو میشدیم، اینکه پانزده بیست سال براش بریدن !اینکه زندگی تون به فنا رفت ..
درست بود...زندگیمون نابود شد، از اون همه بریز و بپاش دیگه خبری نبود تا حدی که پول برای خرید چندتا نون هم نداشتیم !
برای ما که از همون ابتدا ،چیزی کم و کسری نداشتیم و تا اراده میکردیم ،هرچی میخواستیم برامون فراهم میشد،این تغییر سبک زندگی واقعا سخت بود و شیوه جدید و صد البته فقیرانه ای که باید پیش می گرفتیم به شدت آزار دهنده بود!

پیمان عشق..داستان واقعی..لایک لطفا اگه میخونین..

باید عادت میکردیم چاره ای جز این نبود .گاهی پدربزرگ پدریم و عموهام،گاهی هم داییم ،کمک میکردن اونهم به اندازه ای که بتونیم گذران کنیم ..
نه از میوه های نوبرانه دیگه خبر بود و نه از چلو مرغ و کباب ..نه از لباس نو و ماهی یکبارمون...
حالا نوبت ما بود که راه و بیراه زنگ خونه همسایه هارو بزنیم برای یه دونه نون یا یه دونه سیب زمینی و پیازی گوجه ای،و چقدر از جانب بعضی هاشون تحقیر میشدیم!خصوصا اونهایی که سر ظهر موقع ناهار به بهونه های جورواجور ، در خونمون پیداشون میشدن و مادرم دیس پلو وخورشت همراهشون میکرد!
اوایل هرهفته همراه مادرم به ملاقات بابام میرفتیم .تو زندان رنگ و رو اومده بود و چاقتر شده بود.پاک پاک بود ولی چه سود!
بعدها مادرم یا با عموهام یا با داییم ،اونم تو ماه یکبار ملاقات میرفت ..
مادرم که تا اون موقع به جز پخت و پز و کارهای خونه ،قالیبافی نکرده بود،مجبور شد دار قالی رو برپا کنه .خیلی زرنگ و کاری نبود و نهایتا سالی بیشتر از یه قالی رو تموم نمیکرد اونهم با همکاری خاله ام ،همسایه ها،یا فلان دختر عموش ...پولی هم که میگرفت واسه خرج ومخارج دو سه ماه اونهم اگر خیلی قناعت میکردیم،بود.
روزهای سختی بود. نبود پدرم به شدت محسوس بود.واقعا مثال از عرش به فرش رسیده ،بودیم..
...
نظرات