عکس حلوا 
#قرار معنوی

حلوا #قرار معنوی

۳ اردیبهشت ۰۰
#قرار-معنوی
#شهید-محمد-رضا-تورجی

دوستان عزیز طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق ان شاالله

ارزو میکنم در این ماه عزیز بهترین مقدرات الهی براتون رقم بخوره عزیزان

در این شبها و روزهای عزیز دوستان گرامی این بنده حقیر سراپا تقصیر رو از دعاهای خیرتون محروم نکنید و در وقت مناجاتهای عارفانه تون در وقت افطار و سحر و سر سجده عشقتون یادی هم از من روسیاه دوعالم کنید عزیزان

💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐


🌺رازی که تا شهادت فاش نشد 🌺

🌷سه شنبه های زیبا 🌷

یکی از همرزمان شهید تورجی زاده در خاطره هایش نقل میکند :

"شهید تورنجی در یکی از روزهای سال ۶۳ به گردان ما آمد و بعد از صحبتهایی که بینمان رد و بدل شد او را پذیرفتم . علت حصورش در این گردان را سوال کردم و فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده است کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است گفتم به یک شرط تو رو را قبول میکنم باید بیسیم چی خودم باشیوقبول کرد و به گردان ما ملحق شد مدتی گذشت محمد با من صحبت کرد گفت: میخواهم برم بین بقیه نیروها گفتم :باشه اما باید مسئول دسته شوی قبول کرد

این نخستین باری بود که مسئولیت قبول میکرد بچه ها خیلی دوستش داشتند همیشه تعدادیداز نیروها دور محمد بودند چند روز بعد گفتم محمد باید معاون گروهان شوی قبول نمیکرد با اصرار به من گفت به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی با تعجب گفتم: چطور با خنده گفت: جان اقای مسجدی نپرس قبول کردم و محمد معاون گروهان شد مدیریت محمد خیلی خوب بود .


مدتی بعد دوباره محمد را صدا زدم و گفتم: باید مسئول گروهان بشی رفت یکی از دوستان رو واسطه کرد که من این کار رو نکنم.گفتم: اگه مسولیت نگیری باید از گردان بروی کمی فکر کرد و گفت: قبول میکنم اما با همان شرط قبلی؛ گفتم : صبر کن ببینم یعنی چی کهوتو شرط میگذاری؟ اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا میروی؟
اصرار میکرد که نگوید من هم اصرار میکردم که باید بگویی بالاخره گفت: حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از اینجا میرم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه برمیگردم .

با تعجب نگاهش میکردم چیزی نگفتم . بعدها فهمیدم مسیر ۹۰۰ کیلومتری دارخوئین تا جمکران را میرود و بعد از خواندن نماز امام زمان (عج) برمیگردد

یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن اب بلند شدم، نگاهی به محمد انداختم سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود.قطرات اشک از چشمانش جاری بود در مسیر بازگشت با او صحبت میکردم .میگفت یکبار ۱۴ بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم .
...
نظرات