عکس کلوچه فومن

کلوچه فومن

۲۷ خرداد ۰۰
هرچی توبخوای
پارت ۲۷و۲۸
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:_آخ جون.
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟محمد خندید و گفت:راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم
مامان لبخند زد.گفتم:_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟مامان بابغض گفت:چی باشه؟-اینکه خواستگار نیاد دیگه.لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.هرسه تامون خندیدیم...مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟لبخند زد وگفت:_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود.مثلا اخم کردم و گفتم:برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.رفت سمت در و گفت:اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست...یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.-زهرا! زهرا جان!..دخترم-جانمچرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟
-ده ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.رفتم تو آشپزخونه...سلام.صبح بخیر.-علیک سلام.ظهر بخیر-بابا خونه نیست؟نه،رفته سرکاربا اون حالش؟!سرکار بره بهتره تا خونه باشه.مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم.نکن دختر،چکار میکنی؟-آخه خیلی ماهی مامان،خیلی.مامان بالبخند گفت:_راستشو بگو،چی میخوای؟-إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟-بیا بشین،صبحانه تو بخور.نشستم روی صندلی... مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد.
همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم.
چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم:_مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره.
مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت:_میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟-پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه.
-منم خوشحالم و افتخار میکنم.-پس چرا گریه میکنی؟
-وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد.
-ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا.
-آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.اینکه آدم مطمئنه برحقه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و دل_تنگ عزیزش باشه.بالبخند نگاهش کردم و گفتم:_کاملا درسته.حق با شماست.-امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم بالبخند گفت:_امشب هم مسخره بازی دربیار.خنده م گرفت،گفتم:_ إ مامان! نداشتیم ها!
شب شد...محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن.
علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود...
طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم.محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن.وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم.امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند.
مامان هم گریه میکرد،قرآن و نمازمیخوند، کارهای فرداشو انجام میداد.آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما.روز خداحافظی رسید... محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه.منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم.
دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم.اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم.
مشغول سالاد درست کردن بودم که... ادامه دارد
✍نویسنده بانومهدی‌یار_منتظر_قائم
...
نظرات