عکس ۱۴۲-ماکارونی خوشمزه و خوشرنگ با ته دیگ سیب زمینی رنده شده

۱۴۲-ماکارونی خوشمزه و خوشرنگ با ته دیگ سیب زمینی رنده شده

۲۳ تیر ۰۰
#قرار_معنوی
شهیده_زینب_کمایی

خلاصه ای از زندگينامه و خاطرات:

رزمنده (مهری کمایی):

من و خواهرم مینا کمایی از اول جنگ در منطقه جنگی آبادان حضور فعال داشتیم و در بیمارستان امام‌خمینی(شرکت نفت) از طرف بسیج خواهران فعال بوده و به مجروحین خدمت‌رسانی می‌کردیم
این فعالیت و خدمت‌رسانی تا سال 65-64 ادامه داشت. خانواده‌ام یک سال بعد از جنگ از آبادان به اصفهان نقل‌مکان کردند
به علت مشکلات عدیده و شهادت خواهرم(زینب)برای زمان کوتاهی به نزد خانواده برگشتیم
باز هم برای عملیات دیگر تا سال 68 به طور غیرمستمر در جبهه حضور داشتیم.
کل خاطرات در کتاب دختران او پی دی انتشارات سوره مهر ذکر شده است
اصالتاً آبادانی هستیم
با شروع جنگ تمام اعضای خانواده در آبادان ماندیم
ولی بعد از مدتی مادر و خواهرم (زینب) با یک برادر کوچکتر به اصفهان رفتند
پدرم به دلیل تعصب ایرانی،اسم تک‌تک بچه‌های خانواده ما ایرانی بود
(مهران،مهرداد،مهری،مینا،شهلا میترا،شهرام)همه بچه‌ها به فاصله دو سال از دیگری اختلاف سن دارند
پدرم کارگری ساده بود
و به مسائل مذهبی و نماز و روزه ما کاری نداشت،ولی به درس و تحصیل خیلی اهمیت می‌داد
مادر برخلاف پدر
بسیار مذهبی بود
ماه محرم ما را به روضه می‌برد عصر روز تاسوعا،مراسم حلیم‌پزان داشتیم
عصر عاشورا هم شربت زعفران درست می‌کردیم و به مسجد قدس می‌بردیم که نزدیک خانه ما در ایستگاه شش (در آبادان) بود
پدرم بیشتر سر کار بود و چندان در خانه نبود
به همین دلیل،وقتی مهران بزرگتر شد
برای ما حکم پدر را پیدا کرد
مهران با وجود مهربانی زیاد، خیلی متعصب بود
ما هرگز،مانند دخترانِ دیگر لباس نمی‌پوشیدیم
مانتوهای ما فوق‌العاده گشاد و ماکسی بود
علاوه بر سخت‌گیری‌های مهران مادر ما را طوری تربیت کرده بود که خودمان همه مسائل را رعایت می‌کردیم
با مردها،خصوصاً غیرمحارم خیلی کم حرف می‌زدم

من و مینا و میترا درس احکام و قرآن را از دختر همسایه‌مان اقدس کریمی یاد گرفتیم
به همراه مینا و میترا و برادران در راهپیمایی شرکت می‌کردیم بعد از پیروزی انقلاب،جوّ آبادان به خاطر خلق عرب متشنج شده بود
طرفداران خلق عرب می‌خواستند خرمشهر را بگیرند و خلیج عربی درست کنند
مجاهدین در مدارس و خانه‌ها اعلامیه می‌ریختند
یکبار با بچه‌های محل جمع شدیم و نزدیک خانه تیمی مجاهدین رفتیم،مجاهدین به طرف ما کوکتل مولوتف ریختند ما هم به ساختمان آنها حمله کردیم و همه چیز را به هم ریختیم
بعد از تشکیل انجمن اسلامی برای بالا بردن معلومات عقیدتی و مذهبی در کلاسهای انجمن شرکت می‌کردیم،همچنین در دوره امدادگری مسجد محل شرکت می‌کردیم
با بچه‌های جهاد برای کمک به روستائیان به روستاها می‌رفتیم در روستا زمینها را شخم می‌زدیم
تابستان سال 59 سپاه برایمان کلاس نظامی(آموزش اسلحه و میدان تیر و ...) گذاشت
در 31 شهریور 59 با مهری در حال رفتن به جلسه کانون فتح (زیر نظر آموزش و پرورش) بودیم که ناگهان آژیر خطر کشیدند
حمله هوایی شد
خانه ما نزدیک پالایشگاه بود مرتب پالایشگاه را می‌زدند
فردای آن روز،مردم با هر وسیله‌ای که گیرشان آمد،از شهر بیرون می‌رفتند
چند روز بعد با خواهرم مینا برای کمک به بیمارستان هلال احمر رفتیم
هنوز امدادگری و پرستاری از مجروحان را خوب بلد نبودیم روز بعد به مسجد پیروز در ایستگاه 7 منطقه پیروزآباد که برای رزمندگان غذا درست می‌کردند و نیرو کم داشتند رفتیم
خانواده‌مان تصمیم گرفتند که با دختران(من ـ مینا ـ شهلا ـ میترا) و برادر کوچکتر (شهرام) از آبادان خارج شویم
بعد از مدتی با لنج دوباره به آبادان برگشتیم
من و مینا در بیمارستان شرکت نفت امام خمینی آبادان پذیرش گرفتیم و همراه دیگر دوستان شبها در خوابگاه آنجا می‌خوابیدیم،چون خانواده‌ام به اصفهان رفته بودند
در بیمارستان علاوه بر آموزش امدادگری،کارهای فرهنگی هم می‌کردیم
در خردادماه 60 بسیج خواهران آبادان تأسیس شد و ما هم علاوه بر امدادگری در بیمارستان،در بسیج هم فعالیت می‌کردیم
وقتی با مینا به اورژانس منتقل شدیم با مجروحان بدحال بیشتر در تماس بودیم

پس از شکست حصر آبادان،در کلاس درس رزمندگان شرکت کردیم(باید در سال چهارم علوم تجربی درس می‌خواندیم)
شبها موقع خواب ما شروع به درس خواندن می‌کردیم
در عملیات فتح‌المبین که در محور شوش انجام شد و ما برای کمک به بیمارستان شوش رفتیم روز آخری که می‌خواستیم با آمبولانس به آبادان برگردیم خبر شهادت خواهرم میترا(زینب) در شاهین‌شهر اصفهان را دادند همان موقع به اصفهان رفتیم و صبح که رسیدیم،زینب را همراه با 300 شهید عملیات اخیراً تشییع کردند
زینب دوست داشت در تکیه شهدای اصفهان دفن شود که به آرزویش رسید
دو هفته در شاهین‌شهر ماندیم و بعد به آبادان برگشتیم
بالاخره خرمشهر آزاد شد
وقتی خبر آزادسازی خرمشهر از بلندگوها پخش شد،به یاد زینب خیلی گریه کردم
مامان می‌گفت:«زینب برای آزادسازی خرمشهر خیلی دعا می‌کرد.»

زینب جان
تو رفتی تا به پا داری حجاب را
تو رفتی تا به پا داری عفاف را
تو رفتی تا روسری نیفتد از سر دختران و زنان
ولی کجایی خواهرم؟
کجایی که ببینی زنانمان خونت را زیر پا میگذارند و با زلف های هفت رنگشان میبرند دل از برادران و مردانمان
کجایی که ببینی هنوز هم اُمُل خطاب میکنند حامیان حجاب زینب"س" و مادرش را؟
کجایی که ببینی با نگاه هاشان میکشند دختران پاک را؟
خوش به حالت که رفتی و نمیبینی بد شدن زمانه را و....خوش به حالت😭😭😭
...
نظرات