عکس اش رشته خوشمزه 
کپشن بخونید
zeinab
۳۲
۵۸۸

اش رشته خوشمزه کپشن بخونید

۱۹ مرداد ۰۰
سلام دوستای گلم
ایام محرم رو تسلیت عرض میکنم، ان شاءلله که امسال هم لیاقت عزاداری امام حسین رو داشته باشیم
اینم از اش اول ماه محرم
با کلی زحمت تزیین کردم ولی خواهرم یه ملاقه زد توش و ...😰😨😧😦😮😯😲😱🤯😢😥😓😞😖😣😩😫 اره دیگه تهش هم یه جیغ زدم
عاشقتونم امیدوارم دوست داشته باشین ♥️♥️

#رویای_من
#پارت_26

برگشتم که دیدم دکتر داره به سمت ما میاد...
اشکامو با سر انگشت پاک کردم...امیررضا جلو اومد تا با دکتر صحبت کنه.
امیررضا:
_سلام دکتر خسته نباشید...وضعیت بابام چطوره؟؟
دکتر سلامی آروم داد و نگاهی کوتاه به بقیه کرد و گفت: الان نمیتونم خیلی دقیق بگم...ولی در کل وضعیت خوبی ندارن...بهتون اطلاع میدم.
امیررضا تشکری زیر لب کرد..سرشو انداخت پایین و به سمت اتاق بابا رفت...
نمیدونستم باید چیکار کنم!!به حال کی برسم...مامانم که بی حال افتاده و گریه می‌کنه...امیررضا که خیلی حالش بد بود و خودشو کنترل میکرد....یا خودم که حالم از همه داغون تر بود...
تو فکر و خیال بودم که یاد تسبیحی افتادم که توی جیبم بود...همون تسبیح قشنگی که وقتی بابا رفت بود کربلا برام هدیه آورده بود...
با همون تسبیح دست به دامان امام حسین شدم...
یا امام حسین خودت کمک کن...بابام حالش خوب نیست...
ضربان قلبم نا‌منظم شده بود...
پرستاری با عصبانیت به سمت مون اومد و گفت: مگه نگفتم در حد پنج دقیقه...چرا هنوز وایسادین؟؟لطفا زود برید از اینجا برای ما مسئولیت داره...
به سمت مامان رفتم تا کمکش کنم بلند شه..
تمام مدتی که از بیمارستان تا خونه میومدیم..سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم اشک‌ میریختم...
یه چیزی داشت توی گلوم خفه ام میکرد..
نمیذاشتن خیلی پیش بابا بمونیم...وگرنه اگر به من بود تمام مدت رو اونجا میموندم تا بابا حسین بهوش بیاد...

وقتی رسیدیم خونه هیچکس چیزی نگفت...انگار همه مثل من داشتن با خودشون درد و دل میکردن...تمام خاطرات مثل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمام می‌گذشت...چقدر جای خالی بابا بیشتر حس میشد.

به سمت اتاقم رفتم..دوباره با دیدن عکس بابا سیل اشکام روی صورتم سرازیر شد...من بابامو هیچ وقت مریض ندیدم..بابا حسین یه مرد قوی بود...همیشه استوار بود...خوش خنده و مهربون...حتی فکرش هم نمی‌کردم یه روز بابا رو اینجوری ببینم..
عکسشو در آغوش گرفتم و شروع کردم گریه کردن...نفهمیدم کی خوابم برد...

_زینب جان..زینب اجی...بلند شو یه چیزی بخور...گشنه نخواب.
هراسون از خواب پریدم...به خودم اومدم که دیدم امیررضا داره صدام می‌کنه...
_حالت خوبه؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: گشنه ام نیست...
بلند شدم و دست و صورتم رو شصتم و وضو گرفتم تا نماز مغربم رو بخونم....
سر نماز خیلی به خدا التماس کردم که بابامو بهم برگردونه...
درسته بابا با رفتنش شهید میشد اما برای ما خیلی زود بود...
کلی با خدا درد و دل کردم...خدایا هر چی خیر و صلاح خودته اما سایه پدرم رو از ما نگیر...
مامان از وقتی اومده بود توی اتاقش بود و بیرون نمیومد...وقتی هم می‌رفتیم پیشش می‌گفت حالم خوبه می‌خوام تنها باشم.
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن چند تا لقمه اونم به زور امیررضا حاضر شدیم تا بریم بیمارستان....
@Roiayeman
...
نظرات