🔴 عزیزم کتلت بپز!
اگر مثل شاملو می خواستم برای زنی که عاشقش بودم یا مثل چارلی چاپلین برای دخترم نامه بنویسم، مینوشتم: عزیزم کتلت بپز !
وقتی اعصاب هیچ چیزی را نداری، قطعا کتلت پختن، کمک بزرگی می کند که یک ساعت، شاید هم بیشتر مشغول یک کار مفید بشوی... بقیه هم کِیف میکنند از بوی غذای پیچیده در خانه و نمیدانند و نمیفهمند که یک پوشش است برای فراری دادن مغزت از فکرهایی که نمیخواهی... باقی غذاها را باید بگذاری روی گاز و بروی و باز افکارت بدو بدو برمیگردند همانجا که بودند...
ولی کتلت نگهات میدارد بالای سر خودش... حواست را باید بدهی به روغن داغ و مدام چک کنی رنگ و رُخِشان را... افکار لگام گسیختهات خیلی که زورشان بچربد آخرین سریای که دایرهوار چیدهای توی تابه، یک طرفشان سیاه میشود... که راه دارد... آن طرف بهترشان را میگذاری به سمت بالا و آنها میشوند سهم خودت... چون همان شب یک دفعه کشف کردهای که کتلت را این مدلی کریسپی دوست داری و بس!
اگر زور آن فکرهای لعنتی خیلی قوی از تصمیم تو برای دورکردنشان باشد قطعا دور آخر هر دوطرفش می سوزد! ... باز مهم نیست... غذای بقیه، سالم و خوشگل و عالیست و تو همان شب متوجه چربیهای اضافهات شدهای و نمیخواهی شام بخوری ! به همین راحتی... کدام غذا این آپشن را دارد؟ هر غذای دیگری اگر قرار بر خراب شدنش باشد، تمامش خراب میشود و تَشتِ حواس پَرتیات را از بالای یک بام بلند محکم میاندازد پایین...
البته من هم بدترین حالتها را در نظر گرفتم... وگرنه بارها تجربه ثابت کرده است که وقتی به قصد فرار از دنیاهای دیگر به دنیای آشپزی پناه میبری، آنقدر اَلَکی و تُند تُند، کتلت ها را برمیگردانی که حتی امان نمیدهی درست بپزند...
خلاصه...
کتلت بپز آیدا...
حال دلتون خوب خوب
...