به خودم که نگاه میکنم
میبینم باید چندین سالِ پیش به دنیا میآمدم!
کنارِ حوض آبیِ خانمان،
زیرِ درخت خرمالو چای مینوشیدم
و به روحانگیز و مرضیه و ویگن گوش میدادم،
عاشق مردی با ساسبند مشکی
که کت و شلوار مشکیِ تر و تمیزی به تن کرده
و پاپیون بیشتر از کراوات به چهرهاش میآید،
میشدم.
عصرها با شورلت سفیدش به سراغم میآمد
که شهر را خیابان به خیابان
و پاییزش را برگ به برگ به دوستداشتنمان
آغشته میکردیم.
من باید خیلی سالِ پیش زندگی میکردم
تا در و پنجرهی خانهیمان چوبی میبود
و موسیقی را با گرامافون به جان و دلِ خانه تزریق میکردم...
دم غروب منتظر میماندم
که عشق به خانه بیاید
و یک "بانو" کنارِ اسمم بچسباند
تا با سیب و انار و دامنِ گلدار به استقبالش بروم
و او سرخیِ گونههایم را ببوسد و بگوید:
"دلبر سیب دارد...
دلبر انار دارد..."
و هر دو لبخند بزنیم،
از آن لبخندها که یعنی خیلی دوستت دارم،
که یعنی بیتو نمیشود،
نه میشود نه میتوانم...!
از آن لبخندها.
بعد دلمان گرم شود به عشق،
به خانه،
به زندگی...
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،
من آدمِ این زمان نیستم.
از تار و پودم جا ماندهام...
به هر دری میزنم عشق را اینجا،
بین اینهمه شلوغی،
پیدا نمیکنم...❄️🤍
زمستان جانم
عشق جانم
فصل عجین شده با جان و دلم
آمدنت چه خوش
سفیدی برفت چه پاک
🏔️🤍
زمستون که میاد عجیب ذوق میکنم
برف که میباره عمیق ترین غمامم فراموش میکنم
شاید چون خودم دختر زمستونم
آخرین روز زمستون
نوید بخش بهار🌱🧡
از کل چیزایی که درست کردم فقط عکس همینو گرفتم🥺
اونم ساده و عجله ای🤞🏻
...