عکس پیتزا گوشت و قارچ

پیتزا گوشت و قارچ

۲ ماه پیش
قسمت چهارم#
سرگذشت حنا

بابام سرش رو تکون دادگفت :ای خدا حالا خرج کفن و دفن اینو از کجا بیارم؟!
به کی رو بندازم؟! اه لعنتی! الانم وقت در رفتن جونت بود؟!مرده شور هر۳تاتون رو ببره که فقط مایه دردسرین!!
با خشم و نفرت بهش خیره شدم!همه نفرتم رو میخواستم بوسیله ی چشمام به وجود بی ارزشش نشون بدم!
چقدر پسته این آدم!!...آدم؟!نه این موجودی که روبروی ما نشسته بوداسم آدم روش سنگینی میکرد
حتی اسم حیونم نمیشه روش گذاشت!حیوناهم تا پای جونشون از خانوادشون محافظت میکنن!
همونجور که زیرلب با خودش حرف میزد از اتاق بیرون رفت...
نفس آسوده ای کشیدم و به شمیم نگاه کردم..
چشماش رو بسته بودلبش گازمیگرفت
حرفی نزدم گذاشتم آروم بشه!
حرفای بابا خیلی برامون سنگین بود!!
تاشب تو اتاق موندیم کنارجسدمادرم گریه میکردیم..
دیگه چشمام میسوخت
توحال خودمون بودیم که یهو دربازشدبابام با چهره ی عبوس و ابروهای در هم کشیده وارد اتاق شد
یه چیزی تودستش بودرفت سمت مامانم
ترسیده بودیم جرأت حرف زدن نداشتیم معلوم بود اعصابش داغونه...
خوب که نگاه کردم دیدم یه پارچه ی سفیدتو دستشه!!
یه نگاه به من و شمیم کرد از ترس میلرزیدم هیچ وقت این نگاهش دوست نداشتم چون نشونه آرامش قبل از طوفان بود...
روی مامان خم شددستش رو گرفت کشیدش سمت لبه ی تخت وبا یه حرکت از لبه ی تخت پرتش کردپایین
قلبم مالامال از درد شد
از روی تخت نیم خیز شدم وبا صدای شمیم چشم از بابا برداشتم
شمیم معترضانه گفت:بابا!چیکار داری میکنی؟!با جنازه مامان چرا اینجوری میکنی؟
همونجوری که با پارچه ور میرفت نفس نفس زنان گفت:به تو ربطی نداره! تو کارمن فضولی نکن فهمیدی؟!
شمیم با دادگفت این مامان ماست که مثل آشغال داری باهاش رفتار میکنی!
سرش روبالا آورد داد زد:خفه میشی یا خودم خفت کنم؟!میخوام مامان جونت رو خاکش کنم!
هر دو با هم گفتیم این موقع شب؟!کجا؟!
چپ چپ نگاهمون کرد و زیرلب غرید:قبرستون!خوب معلومه تو حیاط!
چشمامون گشاد شد و با هم گفتیم چی؟!توحیاط!!!
بابام بدون توجه به ما سرپارچه رو گرفت کشیدوسمت دربه راه افتاد شمیم از روی تخت پرید پایین و جلوی بابام رو گرفت با حالت تهاجمی گفت:
-حق نداری همچین کاری بکنی!اون لیاقتش این نیست که بخوای مثل یه حیون تو باغچه ی خونت خاکش کنی!
صدای سیلی تو فضای سرد و بی روح اتاق پیچید
صورت شمیم به راست متمایل شده بود از ترس مثل بید میلرزیدم و به تخت چسبیده بودم!
شمیم هم میلرزید ولی نه از ترس از خشم...
جای دست بابا روی پوست سفیدش خودنمایی میکردلبش پاره شده بود و خون میومد
دستش مشت شدتوی یه لحظه به بابامحمله ور شد
با مشت و لگد میزدش جیغ میکشید...
نفسم تو سینه ام حبس شده بود
میدونستم بابام الان مثل آتش فشان شده وهر آن ممکنه فوران کنه ودقیقاهم همینم شد
یه دفعه داد وحشتناکی زد که شمیم تو جاش میخکوب شد!گوشامو محکم گرفتم!
شمیم رو محکم هل دادتعادلش رو از دست داد محکم خوردزمین
بابا با چند قدم خودش رو رسوند به شمیم که روی زمین افتاده بود
موهای بلند و مشکی شمیم رو دور دستش پیچونددستش رو عقب کشید که سر شمیم هم باهاش عقب رفت و از درد جیغ کشید.
با یه دستش سعی میکرد به بابا چنگ بندازه و با دست دیگه اش در تقلای آزاد کردن موهاش بود.
ولی بابا فشار دستشو بیشتر کرد و یه دفعه دستشو انقدر سریع عقب کشید که شمیم مث عروسک خیمه شب بازی از زمین کنده شد
جیغ میکشیدمیگفت ولم کن کثافت!!!
با این حرفش بابا جری تر شد و شمیم رو چرخوند جوری که صورتشون مقابل هم قرار گرفت چشماش مثل دوکاسه خون شده بود
بابا از بین فکای قفل شده اش غریدبه کی گفتی کثافت هان؟!
شمیم از درد صورتش در هم رفته بود داد زدبه توی آشغال عوضی
بعدم تف انداخت تو صورت بابام..
قدرت حرکت نداشتم فقط نظاره گر جدال بین اون دوتا بودم حتی اشکم نمیریختم!
بابام با صورت برافروخته ای موهای شمیم رو کشید و به طرف دیوار هلش دادموهاش رو ول کرد
شمیم با صورت به دیوار خورد و جیغ کوتاهی کشیدنقش زمین شد...
با دو تادستش صورتش روپوشونده بودزیرلب ناله میکردبه بابا بد و بیراه میگفت!
با رفتن بابام به سمت مامانم به خودم امدم با یه جست خودم روزودتر به مامانم رسوندم
با دیدنم سرجاش وایستاد فریاد زدچیه؟!تو هم واسه ی من دُم درآوردی؟!ازین به بعد خودم آدمتون میکنم اون ننت نتونست شمارودرست تربیت کنه!!!
پوزخندی زدم و با گستاخی تو چشماش زل زدم گفتم چطورمیخوای ماروتربیت کنی لابدمیخوایم یکی بشیم لنگه خودت!!!!تو از حیوونم کمتری!
شمیم و بابا با دهن باز به من نگاه میکردن
خودمم ازین همه خونسردی و حرفای که زده بودم واقعا تعجب کرده بودم!
بابا یه قدم بهم نزدیک شددستش روی کمربندش گذاشت...
ترسیدم اما بروز ندادم حتی عقبم نرفتم دیگه نمیخواستم ضعیف باشم...
اگه ضعیف میموندیم نابود میشدیم!
تو چشمای همیشه سرخش خیره شدم
لبخند کجی زدم گفتم چیه؟!حقیقت تلخه نه؟!
با یه حرکت کمربندش رو در آورد
...
نظرات