عکس کوکی شکلاتی

کوکی شکلاتی

۴ هفته پیش
قسمت۲۰
سرگذشت حنا

بالاخره ساعت 5 بعدازظهر نامزدش امد و من یواشکی از پشت دیوار خونه نگاهش کردم
دختر زیبایی بودصورت سفید مهتابی داشت با موهای بور و چشمای سبزقدشم بلند بود و هیکل خوش فرمی داشت انصافابه هم میومدن
بعدازدیدن زدن برگشتم خونه خودم‌رو با نقاشی سرگرم کردم چون ماه منیررفته بودکمک ثریاخانم توخونه تنهابودم
بعدازیکساعت مدادم رواز روی کاغذ برداشتم به نقاشیم نگاه کردم اشک توچشمام حلقه بست چون بعدازکلی تلاش بالاخره تونستم چهره ی مادرم رو کامل بکشم چقدر دلم براش تنگ شده بودکاش میتونستم یکباردیگه ببینمش بغلش کنم
ولی سرنوشتم فعلا منوکنارماه منیرقرارداده بودبایدصبرمیکردم تاکاملا خوب بشم تابتونم ازخودم مراقبت کنم وتواین دنیای که ادمهاش مثل گرگ درنده بودن ازخودم دفاع کنم
البته دلت تنگ خواهرمم بودم شمیم عزیزم که خودش قربانی من کردلعنت به پدرم که زندگیمون رونابودکردوباعث شدعزیزترین ادمهای زندگیم روازدست بدم
گاهی میگفتم ای کاش ماه منیر هیچوقت منونجات نمیداد تامنم میرفتم پیش مامانم شمیم..
اشکام از گوشه ی چشمم سُر میخوردمیفتادروی کاغذ
نقاشیم روهمونجا گذاشتم عصام‌ روبرداشتم از خونه زدم بیرون
آفتاب داشت غروب میکردهوا گرگ و میش بود
داشتم بی هدف قدم میزدم که صدای گفت و گویی باعث شد سرجام وایسم
با دقت گوش کردم
صدای سیاوش بود که داشت با نامزدش صحبت میکرد
نگاه کردم تا ببینم کجان
پشت درخت کاج بزرگی مقابل هم وایستاده بودن
چند قدم به درخت نزدیک شدم نمیتونستم ببینمشون ولی صداشون رومیشنیدم
مهتاب گفت چی شده سیاوش؟!چرا انقدر کلافه ای از وقتی امدم همش تو خودتی!
سیاوش با صدای آرومی گفت نمیدونم
مهتاب گفت یعنی چی نمیدونی؟!اتفاقی افتاده؟
سیاوش یه کم من من کردگفت اتفاق که آره ولی نمیدونم چجوری بهت بگم!!
مهتاب با بی طاقتی گفت چه جوری نداره که!بگو جون به سرم کردی سیا!!
سیاوش با لحن تندی گفت‌صد دفعه بهت گفتم به من نگو سیا بدم میاد!!!
مهتاب گفت باشه بابا!فهمیدم سیاوش خان خوبه؟!!حالا حرفت رو بزن!
چند ثانیه سکوت کرد بعدگفت راستش کارهای اقامتمون درست نشدو بعد نفسش رو با صدا بیرون داد
مهتاب با صدای جیغ مانندی گفت چی!!؟؟واسه ی چی جور نشد!؟
سیاوش گفت سفارت ایران تو فرانسه بسته شده چون روابط دو کشور قطع شده!!معلوم نیست کی دوباره همه چی برگرده رو روال عادیش
مهتاب طلبکارانه گفت بیا!هی بهت گفتم زودتر بریم هی پشت گوش انداختی اینم شد نتیجه اش!
سیاوش گفت چته دادمیزنی اصلاچه اشکالی داره همینجا درسمون روادامه بدیم هاااا؟
مهتاب که خیلی عصبی بودگفت نه نمیتونیم من از اولشم بهت گفتم میخوام برم فرانسه اگر منو دوست داری توهم باید با من بیای!
سیاوش گفت منم قبول کردم چون دوستت داشتم ودارم بعدشم؟!!
مهتاب شاکی گفت آره تقصیر تو!برای اینکه بی عرضه ایی!
ازاین حرفش چشمام گرد شد این سیاوش چرا جوابشو نمیده!مگه آرد تو دهنش ریختن؟!!چرا انقدر جلوش کوتاه میاد؟!
سیاوش با عصبانیت گفت من بی عرضه ام؟!من به خاطر خواسته ی تو خودمو به آب و آتیش زدم هر ترم بالاترین معدل رو میگرفتم تا بتونم واحدهای بیشتری بردارم تا راحت بورسیه بهم بدن!!اونوقت من بی عرضه ام؟!!یعنی انقدر برات مهمه که بری فرانسه حتی مهم تر ازمن که به خاطرش داری اینجوری بهم توهین میکنی؟!!
مهتاب با صدایی که از عصبانیت بم شده بود گفت آره بی عرضه ای،بی لیاقتی،تو لیاقت منو نداری!!
فکم ازاین همه پررویی دختره داشت میخورد زمین!
تودلم گفتم ازخداتم باشه دختره ی شفته با اون موهات که شبیه کاکل ذرّت میمونه
مهتاب ادامه دادفکر میکنی اینجا بمونی چی میشه هان؟!آخرش باید واسه دوزار پول بایدازاین بیمارستان بری اون بیمارستان
سیاوش با تمسخر در جوابش گفت:هه!نکنه فکر کردی بری اونجا از تو فرودگاه برات فرش قرمز پهن میکنن خوبه همین کاری که تو بیمارستان داری از صدقه سری داییت داری که داری واسه من سخنرانی میکنی!من بی عرضه نیستم احمقم اره احمقم که تو رو تو این سه سال نشناختم انقدر که فکر پولی به فکر من نیستی همه ی فکرت شده رفتن به فرانسه!
مهتاب گفت آره همه ی فکرم فرانسه ست من عاشق فرانسه ام
آیندم اونجاست چه با تو چه بدون تو!!
سیاوش با بهت گفت منظورت رو نمی فهمم!یعنی من برات مهم نیستم؟؟
مهتاب حرفش روقطع کردعصبی گفت ببین من هیچ علاقه ای بهت نداشتم و ندارم!
سیاوش گفت پس چرا...
مهتاب گفت دنبال چراشی خب بهت میگم چون بین بچه های دانشگاه ازلحاظ تیپ قیافه ازهمه سربودی درستم خوب بودمیتونستی بورس بگیری حالافهمیدی البته باید به مذاق بابام خوش میومدی میدونی چرا؟!چون تنها در صورتی اجازه میداد برم فرانسه که ازدواج کنم !!تو برام حکم بلیط رو داشتی جز این هیچ ارزشی برام نداری!
از حرفاش واقعا شوکه شده بودم همه ی وجودم گوش شده بود تا ببینم سیاوش چی جوابش میده..
...
نظرات