عکس کیک در آب جوش با رویه کرم پاتیسیر
شهید پرور
۸
۱۷۷

کیک در آب جوش با رویه کرم پاتیسیر

۲۶ آذر ۹۸
مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت ســے و هـشـتــم
{ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺒﺨﺸﺪ. ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ي را ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻣﯽ آزرد، او را ﺑﯿﺸﺘﺮ آزار ﻣﯽ داد. اﻧﮕﺎر ﻫﻤﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﭼﻪ ﻗﺪر ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﮔﻠﻪ ﮐﻨﺪ و ﺣﺮف ﻫﺎﯾﺶ را ﺟﻠﻮي دورﺑﯿﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ. اﻣﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻮﻗﻊ داﺷﺖ روز ﺟﺎﻧﺒﺎز از ﺑﻨﯿﺎد ﯾﮑﯽ زﻧﮓ ﺑﺰﻧﺪ و ﺑﮕﻮﯾﺪ ﯾﺎدﺷﺎن ﻫﺴﺖ. ﭼﻪ ﻗﺪر ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﺟﺎرو ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮد. ﭘﻠﻪ ﻫﺎ را ﺷﺴﺘﻪ ﺑﻮد. دﺳﺘﻤﺎل ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮد. ﻣﯿﻮه ﻫﺎ را آﻣﺎده ﭼﯿﺪه ﺑﻮد و ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راه ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﺪ ﻓﺮاﻣﻮش ﺷﺪه. ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮد «کاش ما هم رفته بودیم.»
ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻏﻢ اﯾﻦ را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﺎري از دﺳﺘﺶ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﯾﺪ، ﮐﻪ زﯾﺎدي اﺳﺖ.ﻧﻤ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮد «ما را بیندازند ﺗﻮي درﯾﺎﭼﻪي ﻧﻤﮏ،ﻧﻤﮏ ﺷﻮﯾﻢ. اﻗﻼ ﺑﻪ ﯾﮏ درد ي ﺑﺨﻮرﯾﻢ» }
ﻫﻤﻪي ﻧﺎرا ﺣﺘﯿﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ﯾﮏ ﺣﻠﻘﻪ اﺷﮏ ﺗﻮي ﭼﺸﻤﺶ و ﺳﮑﻮت ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻣﻦ اﻣﺎ وﻇﯿﻔﻪ ي ﺧﻮدم ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺮف بزنم ، اعتراض کنم، داد ﺑﺰﻧﻢ ﺗﻮي ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺳﺎﺳﺎن ﮐﻪ ﭼﺮا ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻣﯽ زﻧﯿﺪ «اولویت با جانبازان است.» اما نوبت ما را می دهید به ﮐﺲ دﯾﮕﺮ و ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﺪ ﻓﺮدا ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ. ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آن ﻗﺪر وﺳﻂ راﻫﺮو ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن بقیة اﷲ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮا ي ﻧﻮﺑﺖ اﺳﮑﻦ ﮐﻪ رﯾﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻋﻔﻮﻧﺖ ﮐﻨﺪ و ﭼﻬﺎر ﻣﺎه ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش ﺑﺴﺘﺮي ﺷﻮد.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺎل ﻫﻔﺘﺎد و ﺳﻪ رادﯾﻮ ﺗﺮاﭘﯽ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺳﺎل ﻫﻔﺘﺎد و ﻧﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺸ ﯿﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «بوی گوشت سوخته را از دلم حس می کنم»
اﯾﻦ دردﻫﺎ را ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ اﻣﺎ ﺗﻮﻗﻊ ﻧﺪاﺷﺖ از ﯾﮏ دوﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮد «اگر جای تو بودم، حاضر می شدم بمیرم از درد، اما معتاد نشوم.»
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪ،راﺿﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻓﯿﻦ زدن. و ﻣﻦ دﻟﻢ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ را ﮐﺴﯽ ﻣﯽ زد ﮐﻪ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﮐﺠﺎﺳﺖ و ﺟﻨﮓ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ. دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺰﻧﻢ ﭘﺎش را ﺧﺮد ﮐﻨﻢ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺴﮑﻦ ﻧﺨﻮرد و دردش را را تحمل کند؟
منوچهر با خدا معامله کرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هاش را. می گفت: "این دردها عشق بازی است با خدا."
و من همه ی زندگیم را در او می دیدم، در صداش، در نگاهش که غم ها را می شست از دلم.
گاهی که می رفتم توی فکر، سر به سرم می گذاشت. یک «عزیز من » گفتنش همه چیز را از یادم می برد. باز خانه پر از شادی می شد.


ادامه دارد...

💟
#اینک_شوکران1
✍ مــریـم بـرادران

🌹قسـمـت ســے و نـهــم


ﻣﺎ دو ﺳﺎل در ﺧﺎﻧﻪﻫﺎي ﺳﺎزﻣﺎﻧﯽ ﺣﮑﯿﻤﯿﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. از ﻃﺮف ﻧﯿﺮوي زﻣﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ را ﺑﻬﻤﺎن دادﻧﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻓﺮوﺧﺘﯿﻢ، ﯾﮏ وام از ﺑﻨﯿﺎد ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ و آن ﺟﺎ را ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ. دور و ﺑﺮﻣﺎن ﭘﺮ از ﺗﭙﻪ و ﺑﯿﺎﺑﺎن ﺑﻮد. ﻫﻮاي ﺗﻤ ﯿﺰي داﺷﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻤﺘﺮ از اﮐﺴﯿﮋن اﺳﺘﻔﺎده ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﺗﻮي ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﭘﯿﺎده روي. ﯾﮏ ﮔﺎز ﺳﻔﺮي و ﯾﮏ اﺟﺎق ﮐﻮﭼﮏ و ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ اي ﮐﻪ ﺑﻪ اﻧﺪازه ي دو ﺗﺎ ﻧﯿﻤﺮو درﺳﺖ ﮐﺮدن ﺟﺎ داﺷﺖ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ. ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺘﺮي و ﻗﻮري ﮐﻮﭼﮏ و ﯾﮏ ﻗﻤﻘﻤﻪ. دوﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﭘﺎرك ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ. ﻣﺜﻞ دوران ﻧﺎﻣﺰدي. ﺑﻌﻀﯽ ﺷﺐ ﻫﺎ ﭼﻬﺎر ﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎرك ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ. ﺑﺮاي ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي دوﭼﺮﺧﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﭘﺸﺖ دوﭼﺮﺧﻪي ﻫﺪي را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و آﻫﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺑﺮد و ﻫﺪي ﭘﺎ ﻣﯽ زد ﺗﺎ دوﭼﺮﺧﻪ ﺳﻮاري ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺖ. اﮔﺮ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ..زﻣﺴﺘﺎن ﻫﺎي ﺳﺮدي داﺷﺖ. آن ﻗﺪر که ﮔﺎزوﯾﯿﻞ ﯾﺦ ﻣﯽ زد. ﺳﺨﺘﻤﺎن ﺑﻮد. ﭘﺪرم ﺧﺎﻧﻪ اي داﺷﺖ ﮐﻪ روﺑﻪ راﻫﺶ ﮐﺮدﯾﻢ و آﻣﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ اش را ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ. ﻓﺮﯾﺒﺎ و ﺟﻤﺸﯿﺪ ﻃﺒﻘﻪي دوم و ﻣﺎ ﻃﺒﻘﻪي ﺳﻮم آن ﺧﺎﻧﻪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دوﺳﺖ داﺷﺖ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﺎﺷﺪ. زﯾﺎد ﻣﯽ رﻓﺖ آن ﺑﺎﻻ.
دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ را دور دﺳﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ دورﺑﯿﻦ را ﺟﻠﻮي ﭼﺸﻤﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و آﺳﻤﺎن را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮد..
ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ از اﯾﻦ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﻣﺘﻨﻔﺮم. ﻣﺎ را از ﻫﻢ ﺟﺪا ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﯿﺎ ﺑﺮوﯾﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ."
ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺒﯿﻨﺪ آﺳﻤﺎن و ﭘﺮواز ﭼﻨﺪ ﭘﺮﻧﺪه ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺑﮑﺸﺪ ﺑﺎﻻ و ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻧﮕﻬﺶ دارد.
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ: "دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ آﺳﻤﺎن ﺑﺎز ﺷﻮد و ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ را ﺑﺒﯿﻨﻢ"
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ « ﻫﻤﭽﯿ ﻦ دورﺑﯿﻨﯽ وﺟﻮد ﻧﺪارد.»
منوچهر گفت: "ﭼﺮا ﻫﺴﺖ.ﺑﺎﯾﺪ دﻟﻢ را ﺑﺴﺎزم، اﻣﺎ دﻟﻢ ﺿﻌﯿﻒ اﺳﺖ»
ﻓﺮﺷﺘﻪ دﺳﺘﺶ را ﮐﺸﯿﺪ و ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪﻫﺎي ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ ﺳﺮم ﻧﻤﯽ ﺷﻮد. ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ اﯾﻦ ﺟﺎ ﺗﻮ را از ﻣﻦ دور ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﯿﻦ. ﺑﯿﺎ ﺑﺮوﯾﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ."
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دورﺑﯿﻦ را از ﺟﻠﻮ ي ﭼﺸﻤﺶ ﺑﺮداﺷﺖ و دﺳﺘﺶ را روي ﮔﺮه دﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ: " هر وقت دلت برایم تنگ شد. ﻣﻦ آن ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺘﻢ."
دﻟﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد، ﻣﯽ روم رو ي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم. از وﻗﺘﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺳﺎل آراﻣﺶ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻣُﺪام راه ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﮐﻤﯽ ﮐﻪ راه ﻣﯽ رﻓﺘﻢ، ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ رو ي ﺳﮑﻮ و آرام ﻣﯿﺸﺪم، ﻫﻤﺎن ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روﯾﺶ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ.روﺑﺮوی قفس کبوترها. می نشست پاهایش را دراز می کرد، دانه می ریخت و کبوترها می امدند روی پایش می نشستند و دانه برمی چیدند.

ادامه دارد...
...
نظرات