عکس کاپ کیک
رامتین
۱۵۷
۲.۱k

کاپ کیک

۲۱ اسفند ۹۸
بار اولم بود میرفتم تالار در واقع بار اولم بود جشن میرفتم بوی خوش اسفندمیومد همراه با صدای موسقی.از ته قلبم آرزو کردم منم به زودی جشن ازدواجمو بگیرم.رفتیم تو سالن گل بارون بود خیلی خیلی زیبا خالم دم در بود روبوسی کردیم وکلی قربون صدقم رفت همون دم در بودیم که یکدفعه شلوغ شد وگلی لی لی ومبارک باد وعروس وداماد اومدن.غنچه تو یه لباس فوق العاده خوشگل ماه شده بودیه لحظه نگام به داماد افتاد قلبم وایساد ریه هام باز نمیشد نفس بکشم،فکر میکردم دارم خواب میبینم.هادی بود ،خون به مغزم نمیرسید بدترین حالت عمرمو داشتم تجربه میکردم بین مرگ وزندگی بودم اصلا ما رو ندیدن وفقط از جلومون رد شدن وتقریبا همه پشت سرشون رفتن تو سالن ،یه آن صورت مامانمو دیدم که داشت یه چیزایی میگفت صداش گنگ وبم بود وتو سرم میپیچید ،دیگه نفهمیدم چی شد.یه لحظه حس کردم رو صورتم بارون میاد چشمامو باز کردم مامانم با چشمای نگران بالا سرم وایساده بود.صدای خالمو حاج خانمم میشنیدم.مامانم داشت توضیح میداد که امروز صبح زود رفت سرکار نمیدونم نهارم نخورده رفتیم ارایشگاه فکر کنم از خستگی وگرسنگی قندش افتاده،حاج خانم تند تند چهار قل میخوند وبه صورتم فوت میکرد میگفت چشمش کردن بس که ماشالله خوشگل شده،خالم میگفت الهی بگردم خاله انگاری خودم چشمت کردم آخه مثل عروسک شدی کورشم الهی.نای حرف زدن نداشتم به زور سرمو بلند کردن یه قطره آب قند دادن نمیتونستم بخورم معده ام مثل یه تیکه سنگ شده بود سرم شدید درد میکرد.
یکدفعه غنچه اومد بالا سرم گفت وای عزیزم شکوفه جونم یهو چی شدی گلم،خواهر خوشگلم.
حالم ازش بهم میخورد لبام خشک بود وزبونم تکون نمیخورد وگرنه بهش میگفتم عوضی یعنی نمیدونی چی شدم یعنی از عشق من به هادی خبر نداشتی ،نمیدونستی براش میمیرم،نگفته بودم برات یا حافظتو از دست دادی،تو که اینهمه پسر دور ورت بود، تو که هر روز با یکی میگشتی ،گشتی وگشتی صاف هادی منو قاپ زدی ،از پشت بهم خنجر زدی .تازه ادا بی گناها رو درمیاری،ولی هیچی نمیتونستم بگم.
شما اگه جای شکوفه بودین چی به غنچه میگفتین🙏🙏31
مامانم گفت کاش ببرمش بیمارستان سرم بزنه شمام برید خوب نیست مهمونا منتظرن الانم عاقد میاد خطبه بخونه ببخشید نگرانتون کردیم.دوتا از خانما که اونجا پذیرایی میکردن کمکم کردن وبا مامانم رفتیم بالا حاج خانمم سریع حامدو از بخش مردا صدا زده بود و اونم ماشینشو آورده بود دم دم پله ها تا زیاد راه نرم.سرم رو تنم سنگین بود پشت سرم انگار مشت میکوبیدن.خیلی حالم بد بود.نمیدونم کی رسیدیم تو بیمارستان واصلا یادم نیست چطور خودمو رسوندم رو تخت.وقتی چشمامو باز کردم دیدم آخرای سرممه ومامانم کنارم وایساده .
یه نگاه بهش کردم همون موقع یه پرستار خوش اخلاق اومد وگفت دختر چطوری مامانتو کشتی از نگرانی،شما دخترا کی بزرگ میشین تا مامانتون خیالش راحت بشه،هر چند حالا مونده برا حاملگیت برا زایمانات همش دلش باید بلرزه.خودت مادر میشی میفهمی.
مادرم گفت ان شاءالله.سرمم رو دراورد گفت ضعیفی یکم باید تقویت بشی چندتا تقویتی زدیم با یه آرامبخش.داروهاتم مرتب بخور.خودتم خیلی برا کار خسته نکن فشار کار ادمو ازا درمیاره.فقط عجله نکن برا از تخت پایین اومدن.به مامانم یه برگه داد گفت اینام دکتر جدید نوشت برین داروخانه بگیرین تا دخترتون اروم اروم بشینه لب تخت وبا هم بروید.مامانم رفت،پرستاره گفت این پسر خوشتیپه کیه گفتم کی،گفت همینی که بیرون وایساده اومدین فکر کردم عروس دامادین خودشو کشت برات بال بال میزد برات هزار بار گفت تو رو خدا هر کار لازمه بکنید زود خوب بشه ،گفتم اروم باش فشارش افتاده عمل قلب باز که نمیخوایم بکنیم انقدر نگرانی .یادم اومد با حامد اومدیم با بی حالی گفتم نه شوهرم نیست پسر همسایمونه.پرستار گفت در هر صورت خدا شانس بده .بد نیست دریابیش ویه چشمکی بهم زد.موقع رفتنم گفت راستی لباستم خیلی نازه مثل خودت.
مامانم اومد گفتم مامان حامد هنوز اینجاست،مامانم گفت آره بنده خدا مثلا عروسی داداششه یکساعته اینجا یه لنگه پا وایساده ،خدا حفظش کنه پسر خوش قلبیه.بهش گفتم خوب میگفتی بره بنده خدا مامانم گفت خیلی گفتم اصرار کرد که بمونه.رفتیم بیرون دیدمش تو سالن نشسته تا ما رو دید دوید وگفت بهترید گفتم ممنون از لطف شما،شرمنده مزاحم شدم تو رو خدا بروید ما خودمون با تاکسیای دم بیمارستان میریم.گفت چه حرفیه مگه من مردم.مامانم گفت وای خدا نکنه پسرم خدا حفظت کنه الهی .ولی برو عروسی داداشته .گفت خوب با هم میریم.مامانم گفت نه دخترم حال نداره ما میریم خونه.گفت پس میرسونمتون بعد میرم ،رسیدیم خونه....32
...
نظرات