عکس ناجوان مردانه خوشمزه س
khanoome
۲۳
۳۳۰

ناجوان مردانه خوشمزه س

۱ اردیبهشت ۹۹
مامان سیمین دستمال را سمتش گرفت و سوال من راتکرار کرد.
خوب میدانستم موضوع مهمی است که گفتنش برایش سخت شده.
مامان که مشغول ریختن چایی شد .
مادر احسان باصدای آرامتر بهم گفت:میخوام موضوعی باهات درمیون بذارم.
همین که مامان سیمین با چایی نزدیکمان آمد حرف به زبان نیامده اش را قورت داد.
من که از مهم بودن موضوع مطلع بودم جلو مادرم عکس العملی نشان ندادم.
اما مادر احسان کماکان پژمرده وبی روح بود.
از روحیه از دست رفته شان می گفت.ازاین که یک گوشه کز میکند ودست ودلش به کاری نمی رود.
مامان سیمین بغضش ترکید وپابه پای مادر احسان اشک ریخت.
سرم تیر می کشید،درد به جانمان افتاده بود،لعنت به بی فکری آدمها....
قرآن کوچکی از کیفش بیرون کشید و دستش را روی قرآن کشید.
- به همین آیه های الهی قسم،حال وروز من بهترازتو نیست،پسرم رو تخت بیمارستانِ و هیچ امیدی به بر گشتش نیست.میخوام حلالش کنی.میدونم این همه ناراحتی و شکست حق تو نبود .تو مثل مریم برام عزیزی.اما روم سیاه،کاری که پسرم با تو کرد ،جای جبران نذاشته....
مامان می گفت ومن بغضم را قورت میدادم،از زمانی که رفته بود گردن آویز هدیه اش را داخل پیراهن مینداختم تا نگاه بقیه رو اذیت نکنه اما خودم تو خلوت جلو چشمانم تکانش میدادم ویاد آور آن شب شیرین می شدم.
مامان ادامه داد
-من و پدرش با دکتر صحبت کردیم،بدن احسان خیلی ضعیفه و توان زنده موندن نداره،ازت میخوام پی خوشبختی خودت بری....
نگاهش کردم،چشم هایم کار تکراری هر روزش را می کرد.
بی اختیار اشک می ریخت. بهش توجهی نکردم.دستم را روی شانه های توخالی اش انداختم.
-میدونم شرایط خوبی نیست،اما ازم نخواید احسان رو فراموش کنم،اگه کوتاهی از طرف احسان بوده،بذارید این زندگی رو من سرپا نگه دارم.احسان بر می گرده ؛من ایمان دارم.
بغضم را پشت لبخند اجباری ام پنهان کردم.
مامان چشمم به گردن آویز افتاد وبه ناگاه نگاهش را سمت مادرم چرخاند.
-من موندم احسان چطور میتونه محبت های مهلا رو جبران کنه؟؟فقط از خدا تن سالم احسان رو میخوام تا کنار مهلا به اشتباهش پی ببره......
مامان همه این ها را گفت به جز همان حرفی که اولش قرار بود بزند....
آن روز گذشت اصل ماجرا را نفهمیدم با آنکه مادر می گفت چیزی نبوده،هرچه بوده همان روز گفته بود.مریم هم بی اطلاع ترازخودم بود.
خلاصه هر روز سپری می شد و من جلسه های مشاوره را ادامه می دادم وهر روز هم انرژی بیشتری برای کارهایم پیدا می کردم تا جایی که در یکی از جشنواره های طراحی و دوخت لباس عروس در ترکیه شرکت کردم نتوانستم دیپلم افتخار را بین آن همه تنوع در طراحی و دوخت کسب کنم.
انگیزه ام دوچندان شده بود روزی یکی دوبار به دیدن احسان میرفتم .آن روز هم برای دومین بار به دیدنش رفتم،او مثل سابق ،ساکت وسرد به کما رفته بود ...
چند دقیقه ای کنارش ماندم،از دلتنگی هایم گفتم،از دلواپسی های مادرش،از جای خالی شانه های مردانه اش که تکیه گاهی برای زخم هایم بود گفتم.
اما چه فایده کاش سری تکان میداد تا بفهمم می شنود غصه دلم را....
صدای اذان راهرو بیمارستان را در بر گرفته بود.
وضو گرفته سمت نمازخانه رفتم.به سجده در آمدم واز خدا طلب بخشش وشفایش را کردم....
خودم را بنده حقیرش خواندم که توانی در برابر عظیم بودن خودش ندارم.التماسش کردم قسمش دادم به رحیم بودنش.،رحمی کند به دل رنجیده مادرش،به جوانی اش،به دلتنگی های گاه وبی گاه خودم......
صدای هق هق گریه هایم سالن خلوت و تاریک را گرفته بود.
صدای خانمی از روی پله ها بلند شد.
خانوم ،خانوم....
مریضتون به هوش اومده.....
خانوم با شمام.....
نمیدانم چه شد،سراسیمه ازجا بلند شدم و خودم را با تمام توان از نمازخانه بیرون کشاندم......
خنده وبغضم در هم شده بود....می خندیدم و اشک می ریختم.دست پاچه بودم و شوق دیدنش را داشتم.
خانمی که صدایم زد پشت سرم قدم هایش را بلند تر کرد.
دخترجان،خداروشکر مریضتون به هوش اومده،خداروشکر.
برگشتم و دستش را بوسیدم وسمت آی سی یو دویدم.
احسان را نمی دیدم ،بالا سرش پربود از دکتر و پرستار.
چشم بر نداشتم تا دوباره و از نو ببینمش.....
...
نظرات