عکس بستنی میوه ای خانگی
بانوی یزدی
۲۵
۸۱۸

بستنی میوه ای خانگی

۱۴ مرداد ۹۹
به رنگ ارغوان (۲۷)
چیزی که پشت خط از مادرم میشنیدم نفسم و بند آورده بود.دخترمو گذاشتم پیش همسایه و زود راهی بیمارستان شدم.همراه با من اکرمو و مادرم هم رسیدن.شتابزده ،خودمونو رسوندیم ایستگاه پرستاری. علی رو دیدیم دوون دوون میاد پیشمون. صورتش خیس عرق بود و نفس نفس میزد .مادرم زجه میزد و گریه کنون میپرسید که علی ،سعید چی شده حالش چطوره ؟الان کجاست؟
امون نمیداد .برادرم خواست بریم تو حیاط بیمارستان .پاهام مال خودم نبودن،سست و افتاده ،با مادرمو و اکرم ،رفتیم تو حیاط.علی با صدایی که انگار از ته چاه میومد توضیح داد که سعید موقع برگشتن از کارش ،تصادف بدی کرده و الان تو بخش ای سی یو بستری شده..
اینکه درجه هوشیاریش پایینه و تو کماست!
مادرم با هردو دستش تو سرش میزد و بلند بلند گریه میکرد .
اکرم سعی داشت آرومش کنه..وضعیت بدی بود اکرم در حالی که صداش به وضوح می لرزید میگفت چیزی معلوم نیست که مامان!سعید به هوش میاد...
روی حیاط بیمارستان کف زمین ولو شده بودیم غریب وار ،مادرم مویه میکرد و منو و اکرم چشممون پر از اشک، مادرمو آروم میکردیم.
صورت علی ،نگاهش ، دستاش که مدام لابلای موهاش میبرد و تند و تند عرقای صورتشو پاک میکرد ،گواه چیزی بدتر از اینی بود که تا چند دقیقه قبل بهمون گفته بود .
یواش بدون اینکه مادرم بفهمه از علی پرسیدم :حرف دکترش چیه؟کلافه جواب داد که فقط گفتن دعا کنین و امیدتون به معجزه باشه.
با حرفای علی،تپش قلب گرفتم و نفسم بند اومده بود که اکرم متوجه شد و از علی خواست زودتر ما رو با مادرم ببره خونه.
مادرم نتونست مقاومت کنه و به اکراه برگشتیم.تو مسیر دخترم و از همسایه گرفتم و راهی خونه مادرم شدیم.تو خونه ،پدرم ماجرا رو از همسایه ها شنیده بود بیشتر از هر وقتی تو خودش بود زانوی غم بغل گرفته بود و حتی لقمه غذا از گلوش پایین نمی رفت.
هرروز با مادر پدرم و اکرم راهی بیمارستان میشدیم و هربار دکترش میگفت هیچ تغییری نکرده .اینکه درجه هوشیاری سعید خیلی پایینه..اینکه ضربه خیلی کاری بوده ..اینکه با شنیدن هرجمله دکتر روح از بدنمون میرفت ..اینکه ...
بعد از ده روز دست وپازدن میون مرگ زندگی، برادر بیست و سه سالم،تو اوج جوونی ،طاقت نیاورد و تسلیم مرگ شد!
یک چشممون اشک بود و یک چشممون خون!باور چیزی که اتفاق افتاده بود باور پذیر نبود که اینطور ناگهانی سعید ما رو ترک کرده بود.
تو بهت و حیرت ،مراسم تشییع رو با جمعی از فامیل و همسایه ها انجام دادیم تا برادر جوانم اسیر خاک سرد بشه .
و...من اوج اندوه و غم رو تو پدرم دیدم ...تو وقتایی که سر خاک برادرم بلند گریه میکرد و فوران اشک بود که از چشماش می ریخت..تو وقتایی که خوابش خوراکش خونش،فکر و ذهنش، و همه وجودش ،سرقبر سعید بود و اونجا لحظه ای شاید ...لحظه ای آروم میگرفت.
دیدن حال و روز پدرم نه برای من که برای تمام کساییکه میشناختنش،هم دردناک بود هم تعجب آور. تعجب از پدری که ،قبلا به خانوادش اهمیت نمیداد و حالا اما،جلو همه اشکهاش بی امون سرازیره از فراق فرزند از دست داده اش.
نمیدونستن پدرم چند ساله عوض شده و اینکه مهر ورزی به بچه هاش همیشه تو خون و رگش بود ولی بروز نمیداده.
مراسم سوم و هفت برادرم که تموم شد ،اعظم که دوه روزی خونه مادرم مونده بود برگشت.
نرسیده به مراسم چهلم سعید ،تغییراتی تو بدنم پیدا شده بودن و وقتی آزمایش دادم دوباره حامله بودم!!
وااای خاک بر سرم..عقده های این چند وقته و درد از دست دادن سعید رو قلبم اوارشدن و این باعث شد بی ملاحضه ،تو درمانگاه زار بزنم و لعنت به خودمو و عادل و زندگیم بفرستم.
عصر همون روز وقت دکتر زنان گرفتم تا ببینم دقیقا چند وقته باردارم و دکتر گفت تو شش هفته حامله ام.
مغزم کار نمیکرد به کسی چیزی نگفتم تا خودم یجوری راهی پیدا کنم بچمو سقط کنم .سر این یکی بچه ام،اصلا خبری ار حالتایی که موقع بارداری دخترم داشتم،نبود و کسی هم نمی تونست بفهمه دوباره به خاک سیاه نشستم.
...
نظرات