عکس پیتزا با خمیر جادویی
بانوی یزدی
۳۲
۸۷۶

پیتزا با خمیر جادویی

۲۷ اردیبهشت ۰۰
آذین (پارت ۲)
اگر میخونین لایک کنین دوستان تا منم انگیزه بیشتری داشته باشم.
مادرم و خواهرام هر روز تو بازار بودن برای تکمیل جهیزیه ام ،از اونها اصرار و پافشاری بود تا منم همراهیشون کنم ولی هربار به هر طریقی بود می‌پیچوندم..
اون روز مادرم بعد از اینکه زیبا و زینب خواهر وسطیم رفتن ،اومد پیشم و ازم خواست برم وسیله هایی که خریده بودند رو ببینم.
تو نگاه مادرم تمنا موج میزد ،با هاله ای از نگرانی..گفت :آذین،مامان تو چته؟ چرا چند وقته اینقدر عوض شدی ؟کنارم نشست و دستشو نوازش وار روی موهای بلندم کشید..ادامه داد:ته تغاری مامان ؟چیزی شده؟کسی حرفی زده؟به خودم بگو ..کلافه گفتم نه مامان بخدا ...شما الکی حساس شدین..طوریم نیست سرحال و قبراق ور دلت نشستم...
مادرم اندوه وار نگاهم کرد:تو بچه منی و من یه مادرم،تا یادم بوده و هست تو هیچوقت اینجوری بی حال و دمغ نبودی ...یکی دوماه اول بعد ازدواجت هم همینطور ،لااقل مثل حالا نبودی ..
یکم مکث کرد و ادامه داد:آذین؟بهم نگاه کن...هرچی مادرم بیشتر حرف میزد منم بیشتر بغض میکردم جوریکه کنترلش دیگه برام سخت شده بود تا از پایین اومدن اشکهام جلوگیری کنم.
سرمو روی پاهام گذاشتم تا مادرم نبینه و نفهمه چی بر سر ته تغاری دردونه اش اومده و به زور سعی کردم فقط بگم :مامان تو رو خدا دست بردارین،دوباره فکر و خیال نکنین ،میگرن میاد سراغتون و اونوقت این منم که غصه میخورم ..
مادرم بغلم کرد و سرمو روی سینه اش گذاشت:قربونت برم مامان من از سردرد و میگرن هم بمیرم ،باز دخترم مهم تره...
همینطور تو بغل مادرم بودم که دیگه بغض لعنتی نذاشت و شد فریاد ...فریادی از سر درد ..فریادی از سر زخمی که روی قلبم بود ..که خوب نمیشد..که هرچی بیشتر می گذشت درد و سوزشش تا مغز استخوونم میرفت..
مادرم دستپاچه شده بود و سعی داشت آرامم کنه،ولی مگه میشد ،مگه میتونستم، انگار همه دردی که این چند ماه میکشیدم یکباره میخواست فریادی بشه تا کوه رو هم بلرزونه...
با صدای گریه های من، بابام هم سراسیمه اومد تو اتاقم ..طفلی مادرم چشماش قرمز شده بودن میدونستم و مطمئن بودم سردرد امونشو بریده ...
بابام بغلم کرد :آذین بابا چی شده به بابا بگو ،به هق هق افتاده بودم،سخت بود گفتنش ولی دیگه کشش نداشتم ،آروم لب زدم:دیگه نمیتونم ..‌نمیخوامش ..
بابام گفت:کی بابا ؟.. چند لحظه هم مادرم و هم پدرم مثل جن زده ها تو بهت بودن ...
چشمام از گریه باز نمیشدن .کنارم نشستن ،بابام زیر لب گفت:مصطفی ؟سرمو تکون دادم ..مادرم گفت :چیزی گفته ؟کاری کرده؟هرچی هست به ما بگو مامان ،نصف جون شدیم مادر..
جای تامل نبود و من همه عزممو جزم کردم تا هرآنچه که اتفاق افتاده بود رو بازگو کنم،تا از این جهنمی که مصطفی ،شوهرم برام درست کرده بود ،راه فراری پیدا کنم ..
با شنیدن حرف هام پدرم مثل اسپند روی آتیش بود، مادرم دستمالی دور سرش پیچیده بود از شدت سردرد و خوردن چندتا مسکن هم تو بهتر شدنش بی فایده بود..شیون میکرد و میگفت:بچه ام ،دستی دستی بدبخت شد،یادته علیرضا؟از همون روز خواستگاری به دلم نبود ،از همون اول یه چیزی بود که تو این چند ماه هر روز و شبش با استرس برام گذشت..
بابام گفت:تو چی میدونی زن؟که خودمم این چند وقته اروم و قرار نداشتم ..که ته دلم به این ازدواج قرص نبود...حالا هم چیزی نشده ،طلاق میگیره و شر اون مرتیکه کنده میشه..
و... و من کشیده شدم به هفت ماه پیش ...تازه دانشگاه قبول شده بودم،آخرای ترم اول بود،از دانشگاه رسیده بودم خونه،دختر عمه ام خونمون بود ،خیلی تعجب نداشت چون کلا با خانواده مادری و پدریم زیاد دور هم جمع میشدیم و با همشون رابطه خوبی داشتیم.
ولی اون روز دختر عمه ام برای گفتن حرفایی اومده بود خونمون...
...
نظرات