عکس کیک جادویی
fatiiiii
۱۴
۲۶۶

کیک جادویی

۲۷ مرداد ۰۰
سلام مهربوناا🙋‍♀️
انشالله سالم و سلامت کنار خانوادتون تو این شرایط کرونایی روزای خوشی داشته باشین تو این ماه عزیز🙂🧡
خو من اومدم با این کیک خومشگل و جذاب🤗☺
خودم که عاشقشم🤩😍
از اسمشم مشخصه دیگه جادو میکنه😁🪄🤣با دستور کاربر عزیز دخترم❤نفسم
مراقب حال دلتون باشین تا بعد👋🏻💙💙💚💛🧡🧡

🌹🐞🌹🐞🌹🌹🐞🌹🌹🐞🌹🌹🐞🌹🐞🌹🐞🌹🐞🌹
من که خودم جدیدا خیلی به داستان های قدیمی علاقه مند شدم گفتم اینو برای شما بزارم،امیدوارم لذت ببرین😊🌸

قصه دختر نارنج و ترنج یکی از قصه های قدیمی و زیبا می باشد. روزی، روزگاری پادشاهی به همراه همسرش به خوبی و خوشی زندگی می کرد. آنها فقط یک مشکل داشتند. مشکل پادشاه و ملکه این بود که فرزند نداشتند.

✿قصه دختر نارنج وترنج✿

روزی از روزها پيرزن فقیری به قصر پادشاه آمد و درخواست غذا کرد. همسر پادشاه غذای فراوانی به او داد و پیرزن شروع به دعا كرد و گفت: «انشاء … خدا كودک شما را حفظ كند»

ملکه از ته دل آه سردی کشید و گفت: «ای مادر! ما بچه ای نداریم و تنها مشکل ما حسرت داشتن یک فرزند است. »

پيرزن دست خود را در جيبش کرد و يک سيب سرخ به زن داد وگفت: «بانوی بزرگوار زمانی كه شب شد این سیب را به دو نیم کن. نیمش را خودت بخور و نیمش را به همسرت بده.  مطمئن باشید که فردا باردار میشوید. »

برق شادي در چشمان بانو پديدار شد و گفت: «اگر اين گونه باشد، من هم حوضی پر از عسل آماده می کنم و هر سال از آن به فقرا نذری می دهم.

پيرزن از او تشكر كرد و خداحافظی کرد و رفت.

زن پادشاه گفته های پیرزن را انجام داد و بعد از نه ماه پسر بسیار زیبایی به دنیا آمد.

بعد از چند سال پسر بزرگ شد. روزی از روزها که موقع نذری دادن بود پیرزن برای گرفتن نذری به قصر آمد. پسر پادشاه که به شکار علاقه داشت و درحال تمیز کردن کمانش بود ناگهان تیرش به کوزه پیرزن خورد و کوزه عسل پیرزن شکست.

پيرزن گفت: «حيف كه يكی یک دونه هستی و من کاری نمی توانم بکنم. حالا که این طور است  الهى گير دختر نارنج و ترنج بيفتی.

پسر پادشاه به قصر رفت و از پدر و مادرش درباره دختر نارنج از پادشاه سوال کرد.

پادشاه و همسرش گفتند: “دختر نارنج و ترنج دختر شاه پريان است که به شکل نارنج و ترنج به درخت آويزان است و چيدنش هم کار هر کسى نيست. در سرزمین های دور از اینجا دیوها نگهبان درختان نارنج هستند. 

در یکی از میوه های باغ نارنج دختری به زیبایی پنجه آفتاب طلسسم شده است و کسی باید به باغ برود و دختر را آزاد کند.

پسر پادشاه از آن روز به بعد همه فکر و خیالش پیش دختر نارنج و ترنج بود.  به پدر و مادرش گفت: “تصمیم گرفتم تا دختر را نجات بدهم”

پادشاه و همسرش از شنيدن اين موضوع بسيار ناراحت شدند و به پسر گفتند: “تو تنها فرزند ما هستی. و پس از سالهای طولاني خداوند تو را به ما داده است.

اين سرزمين جادو شده است است و ديوها نگهبان باغبان هستند و تاكنون كسی نتوانسته از دست آنها نجات يابد پيدا كند. آنها تو را میخورند. به ما رحم کن!

 هر دختری که بخواهی برای ازدواج با تو راضی می شود.

اما پسر گفت: «فقط ميخواهم با او ازدواج كنم.»

او از پدر و مادرش خداحافظی کرد.

پسر به راه افتاد، پرسان پرسان سرزمین مورد نظرش را پیدا کرد. ابتدای شهر دروازه بسیار بزرگی بود که قفلهای گنده ای به آن زده شده بودند. پسر در حالیکه به دروازه نگاه می کرد ناگهان متوجه صدائی شد.

صدا گفت: «ای جوان چه میخواهی، مگر از جانت سیرشدی، اینجا چه میکنی؟»

پسر پادشاه گفت: «من به دنبال دختر نارنج به این سرزمین آمده ام.»

مرد گفت: “ای دیوانه! میدانی چندین دیو از این باغ حفاظت می کندند، بی تردید تو را هم هم مثل بقیه خواهند خورد.

پسر پادشاه گفت: «من تصمیم گرفتم خودم را گرفتم.»

مرد گفت: “حالا که تصمیم خودت را گرفتی خوب به حرف های من گوش کن. دیوهایی که از این باغ محافظت می کنند سه روز می خوابند و سه روز بیدارند.

 امیدوارم اكنون خواب باشند. این باغ سه در دارد و پشت هر در دیوی خوابیده است. هر کدام از دیوها کلید در باغ را به گردنشان انداخته اند. کلید را آرام از گردنشان باز کن و در باغ را باز کن و سراغ در بعد برو.

اگر دختر نارنج را پيدا كني طلسم باطل شده و ديوها دود شده و از بين می روند. »

پسر پادشاه از مرد تشکر کرد و از دیوار به داخل باغ پریددیو خیلی خیلی بزرگی پشت در بود و در خواب بود. پسر پادشاه آرام، آرام کلید را از گردن او در آورد و به ترتیب برای در دوم و سوم نیز همین کار را انجام داد. بعدا به باغ اصلی رسيد نارنج اول را شكايت فقط نارنج بود. دومي شكافت باز هم نارنج بود. نارنج سوم که باز کرد دختری به زیبایی پنجه آفتاب از آن بیرون آمد. آنقدر زيبا و دوست داشتنی بود كه پسر پادشاه باورش نمی شد. به نظر می رسید که خواب می بیند.

دختر نارنج پادشاه به پسر پادشاه سلام کرد و گفت: «خيلی خيلی متشكرم كه من را نجات دادی.

پسر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق او شد. یکبار دود غلیظی همه جا را فرا گرفت و بعد همه جا زیباتر از اول شد. دیوها دود شده و از میان رفتند، پسر پادشاه گفت: دوست دارم با شما ازدواج کنم.»

دختر نارنج هم خيلی خوشحال شد. آن ها به سمت قصر حرکت کردند. نزدیک قصر که رسیدند،

شاهزاده گفت: ‘خوب نيست که بى‌سر و صدا وارد شهر شويم، تو برو روى اين درخت بيد بنشين تا من بروم پدر و مادرم را خبر کنم و ساز و دهل زن بياورم، بعد تو را ببرم.’ دختر رفت روى يکى از شاخه‌هاى درخت نشست و پسر هم سوار اسبش شد گردنبندی را به دختر داد و تاخت. همين که شاهزاده رفت يک دسته کولى آمدند و زير درخت بيد بار انداختند. کولى‌ها کلفتى داشتند که خيلى زشت و سياه بود، رفت سر جوى آب بياورد. ديد عکس يک دختر خوشگل روى آب افتاده، خيال کرد عکس خودش است گفت: ‘من به اين خوشگلى باشم و کلفتى کنم!’ ظرف‌ها را ريخت توى جوى آب و رفت پيش خانمش گفت: ‘من به اين خوشگلى کنيزى کنم.’ خانمش گفت: ‘مگر آينه خودت را گم کردي؟ برو گم شو دو تا سطل آب کن بيار!’ کنيز سطل‌ها را برداشت و رفت سر جوي. باز نگاهش افتاد به عکس صورت خوشگلى که روى آب افتاده بود، خيال کرد عکس خودش است، سطل‌ها را توى جوى انداخت و دويد تو چادر. خانمش بعد از اينکه کتکش زد، بچه‌اش را به دست کنيز داد و گفت: ‘برو سر جوى آب دست و صورت اين بچه را بشور.’ کنيز بچه را برداشت و آمد.نگاهش روى آب افتاد و باز عکس را ديد، حسابى از اينکه با داشتن چنين صورت خوشگلى بايد کنيزى و کلفتى کند کفرى شد. به هر دست يکى از پاهاى بچه را گرفت و مى‌خواست که او را از وسط جر بدهد که دختر نارنج و ترنج از بالاى درخت گفت: ‘بچه را ول کن سياه وحشي. آن عکس من است که روى آب افتاده.’ کنيز بالاى درخت را نگاه کرد خيال کرد ماه آم دو روى درخت نشسته. دست و روى بچه را شست و تحويل مادرش داد. کاردى هم زير پيراهنش قايم کرد و آمد زير درخت گفت: ‘اجازه مى‌دهى پيشت بيايم و کنيزت بشوم.’ برگ‌‌هاى درخت گفتند: ‘اجازه نده، اجازه نده!’ اما دختر که دلش به حال کنيز سوخته بود، موهاى بلندش را آويزان کرد، کنيز آن‌را گرفت، بالا رفت و کنار دختر نارنج و ترنج نشست و از او خواست تا سرگذشت خود را برايش تعريف کند. دختر نارنج و ترنج همه چيز را به کنيز گفت. بعد خوابش برد. کنيز سر او را بريد و به جوى آبش انداخت. يک چکه از خون دختر زير درخت افتاد و يک بوته گل روئيد. کنیز خودش را به جای دختر نارنج و ترنج جا زد.
ادامه داستان در پست بعدی....
...
نظرات