عکس دونات فوق اسفنجی♡
ᴠᴀɪᴀ
۲۰
۴۲۷

دونات فوق اسفنجی♡

۱۵ آذر ۰۰
درپناه‌عشق
♡پارت۲۵
نوشته بود که عماد باید تا ابد زندان می‌بود(حبس ابد) وقتی حکم دادگاه رو دیدم اما شادی و خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم...
بعد از ظهر ماهان اومد و اون هم خیلی خوسثشحال بود تا این خبر رو شنیده بود اومد خونه لیلا خانم ...
روی مبل نشسته بودیم که ستاره با سینا اومد ..از دیدن ستاره در کنار سینا خیلی لذت بردم ...بعد از چند دقیقه که لیا خانم وستاره باه مشغول بودن ماهان من رو صدا زد :
_باران چند دقیقه میای من بیرون منتظرتم..
اون زود تر از من کتش رو پوشید و رفت بیر‌ون از توی اتاق لباس گرمم رو برداشتم و رفتم بیرون داخل حیاط...دنبالش گشتم و تا لا به لایدرختا پیداش کردم ...رفتم کناش و گفتم:
+خب من اومدم کارم داشتی؟
_اره... رو به روی درختی که بهش تکیه زده بود رو اشاره کرد و ادامه داد:
_بشین باهات حرف دارم ...
نشستم و گفتم:
+بله بفرمایید..
_لازم نیست لفظ قلم حرف بزنی..یه چیزی هست که خیلی وقته میخوام بهت بگم..ولی موقعیتش پیش نیومده..
وویی استرس گرفتم..قلبم تند تند میزد..یعنی چی میخواست بگه..با صورت سرخ شده نگاهش کردم که گفت:
_یه هفته ای مونده تا سال جدید میای با هم بریم برای خرید؟
خشکم زده بود..یهنی فقط میخواست همین رو بگه که دو ساعت منو کشونده بیرون؟
متاسف نگاهش کردم و گفتم:
+همین!؟
_چیزه دیگه ای توقع داشتی بگم؟
هول شدم و گفتم:
+چی! نه..نه منظورم اینه که در خواست دیگه ای نداری؟
شیطون نگاهم کرد و گفت :
_راستش رو بگو چی دوست داری بشنوی؟
+من هیچی...فکر می‌کردم چیزه...ام..فکر می‌کردم ماموریت مهم داری که میخوای من به لیلا خانم بگم...
قیافش رو مظلوم کرد و گفت:
_یعنی واقعا دوست داری من برم ماموریت؟ یعنی میگی من برم؟
نگا آخه چیکار میکنه آدم رو میزاره توی منگنه...گفتم:
+نه...نمیدونم....
از زبان ماهان:
وقتی اومد توی حیاط و رو به روم نشست… ...نمی دونستم چجوری سر حرف رو باهاش باز کنم ..چون دلم میخواست باهاش وقت بگذرونم بهش گفتم باهم بریم خرید برای سال جدید ...
وقتی گفت همین حس کردم یه چیزی تو دلش هس ولی نمی خواد بگه..یکم دستش انداختم تا از زیر زبونش یه چیزایی بکشم بیرون ...وقتی ازش پرسیدم یعنی میگی من برم و جواب داد نه نمی دونم گفتم الان وقتشه و سر بحث رو باهاش باز کردم و گفتم:
_تو خیلی چیزا نمیدونی...وفقط به خاطره همین یه درخواست نبود که گفتم بیای ...
سوالی نگاهم کرد..ادامه دادم:
_از وقتی تو اومدی اتفاقای زیادی توی دلم افتاده .. یه بفری هست که خونش توی قلبم شده(چشماش برق خاصی زد و متعجب نگاهم کرد)وقتی حرف میزنه و میخنده از شنیدن صداش لذت و دیدنش لذت میبرم..دلم میخواد بیشتر باهاش وقت بگذرونم ..میتونی کمکم کنی که از من خوشش بیاد..میخام تا قبل سال جدید باهاش قرار بزارم ...برای همینم ازت خواستم تا بیای و باهم بریم برای خرید چون سلیقه خیلی خوبه..
چشمای آسمونیش رو نگاه کردم که دیدم اون برق خاصی که توی چشماش بود جاش رو به نگاه پر درد و غمی داده و بارونی شده..بهش گفتم:
_اتفاقی افتاد چرا گریه میکنی؟
+نه چیزی نیست یکم گرد و خاک رفت توی چشمم...
به دور بر نگاه کردم که دیدم نه خاکیه و نه بادیه که بخواد گرد و خاک بره توی چشمش ولی بهش گفتم:
_اها.. باشه.. حالا میشه بگی میای یانه؟
سرد و جدی گفت :+باید ببینم میتونم بیام یا نه چون ستاره هم ازم خواسته که باهاش برم خرید ..
...
نظرات