عکس طعم ناب بهشت
SevdaHatami
۳۹
۶۴۲

طعم ناب بهشت

۲۸ دی ۰۲
سال ۱۳۷۴بود،من ۱۶سالم و خواهرم۱۸سالش بود...
بابام و عموم وقتی ازدواج کرد،اقاجون تو حیاط بزرگش براشون خونه ساخت و باهم زندگی میکردیم...
از وقتی یادم میاد ناهار و شام ها را همه خونه ی آقا جون بودین و برای خوابیدن به خونه خودمون میرفتیم ...
ما دوتا خواهر بودیم من و زیباو برادر نداشتیم ،عموم فقط یدونه بچه داشت احمد...
مامانم پسرعموم را بیشتر از بچه های خودش دوست داشت،بعضی وقتها فکرمیکردیم احمدرو بیشترازما دوست داره...
بعداز اینکه درس خواهرم تموم شد،عموم از بابام اجازه خواست تابیان خواستگاری زیبا...
من ازعشقش به احمد خبرداشتم،از قرارهای یواشکی پشت باغ اقاجون...
شب خواستگاری خواهرم از خوشحالی زیاد تو آسمون ها سیر میکرد...
اون شب بینشون صیغه خوندن وطبق حرف های زنعمو قرارعقد را گذاشتن برای ماه بعد...
اجمدباتمام خوبی هاش،تنها اخلاق بعدش این بود که به شدت به مادرش وابسته بود...
یک هفته مونده بود به عقدشون که صبح باصدای جیغ و داد عزیز سراسیمه به اونجا رفتیم اقاجون سکته کرده بود وقتی به بیمارستان بردنش چه ساعتی بود که فوت کرده بود...بعدازچهلم اقاحون عمو و زنعمو و احمد یه شب اومدن خونمون قرارشد خواهرم و احمد یه سال نامزد بمونن بعدسال اقاجون عقد کنن و برن سر زندگیشون
💔چهار ماه بعد از فوت آقاجون کم کم زمزمه تقسیم ارث و از زبون عمو کوچیکم و عمه هام شنیدیم....
این زمزمه ها تا سال آقاجون ادامه پیدا کرد ، بعد از سال آقاجون یک شب دور هم جمع شدیم و از وکیل آقاجون خواستیم تا بیاد وصیت نامه رو برامون بخونه.....

ادامه در پست بعدی...😊
...
نظرات