عکس ته چین

ته چین

۲ هفته پیش
قسمت۳۴
حنا

نگاه کردم ببینم کجاست که دیدم پایین پله ها نزدیک درخت سرو ایستاده
با چند قدم خودم رو رسوندم به ستون و کنار ستون طوری که منو نبینه ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم
حنا گفت ممنون خوبم
باشه اشکالی نداره
بالاخره تو هم مشغله های خودتو داری
نمیدونم طرف مقابلش چی گفت که حناگفت برای چی میخوای منو ببینی؟مگه تلفنی نمی تونی حرفتو بزنی؟
شک داشتم اون کسی پشت خطه یه دختر باشه برای همین با دقت بیشتری به حرفاش گوش کردم
ادامه آخه چی بهش بگم؟به نظرت ضایع نیست یکم؟توام گیر دادیا!
کاش حرفهای طرف مقابلم میشنیدم
گفت خیلِ خوب باشه ببینم چیکار می تونم بکنم تا فردا خداحافظ
سریع از ستون دور شدم و رفتم تو آشپزخونه بدجوری شک به دلم افتاده بودیه حسی بهم می گفت اون کسی که داشت باهاش حرف می زد پسر بود
از آشپزخونه اومدم بیرون اوّل باید مطمئن می شدم
با صدای مامان از فکرحناو تلفنش امدم بیرون بهش نگاه کردم کنار یه زن همسن خودش و یه مرد میانسال با موهای جوگندمی و یه دختروایستاده بود
نگاهم روی دختر میخکوب شد!نکنه این همونه!!
از فکرشم سرم تیر کشیدچشمامو آروم بستم و باز کردم
بعدبا طمأنینه به سمتشون رفتم
مامان با نزدیک شدنم لبخندی زد و یه نگاه به دختر کرد
کنارشون رسیدم
مامان با همون لبخند گفت‌خوب اینم از سیاوش پسرم
هر سه نگاه خریدارانه ای بهم کردن که اخمام رفت تو هم ولی سریع به حالت عادی برگشتم
دلم نمی خواست مامان فکر کنه از حالا جبهه گرفتم
مامان بعد یه مکث دستشو گذاشت پشتم گفت سیاوش جان ایشونم دخترخالم سامیه ایشونم همسرشون آقا سعیدوایشونم دخترخانوم گلشون بیتا جان هستن که فرانسه زندگی می کنن
حتی از اسم این کشورم متنفر بودم
خیلی خودمو کنترل کردم و لبخند مصنوعی بهشون زدم گفتم از آشناییتون خوشبختم خیلی خوش اومدید!
اوناهم با تکون دادن سرولبخند بی جونی جوابمو دادن
نگاهم روی اون دختر که حالا می دونستم اسمش بیتاست می چرخید
یه لباس ماکسی مشکی پوشیده بود
قد نسبتاََ بلندی داشت و خوش اندام بود آرایش غلیظی کرده بود که زیباش کرده بود به خصوص چشمای آبی رنگش روخیلی جلوه داده بود
موهای بلوندش که فرهای درشت شده بود دورش ریخته بودوغرور تو همه رفتاراش بی داد می کرد
با صدای پسرخالم رامین نتونستم بیشتر آنالیزش کنم
پسر شوخ و شیطون و صد البته به لطف تیپ و قیافه و زبون چرب و نرمش دخترباز!!
امد کنارمون با خنده روبه مامان گفت خاله جون حسابی مشغولی اجازه میدین ما این پیرپاتالا رو ببریم ور دل هم کیشاشون؟
همه به جزبیتا که مثل برج زهرمار به رامین نگاه می کردخندیدن
منم که فرصت برای فرار از اون موقعیت اعصاب خرد کن نصیبم شده بودبا رامین هم قدم شدم و بیتا هم به اصرار مامان و با اکراه پشت سر ما اومد
رامین کمی به طرفم مایل شدگفت خدا به دادت برسه با این دختره ی خودشیفته ی از دماغ فیل افتاده..
چشم غره ای بهش رفتم گفتم یواش تر میشنوه!
به جمع رسیدیم و نتونست جوابمو بده
از روی ناچاری مجبورشدم بیتا رومعرفی کنم
مشغول صحبت با شیدادختر خالم بودم که حناوارد سالن شدنگاه مرد ها و پسر هارو روش می دیدم از جمله رامین و این ناراحتم می کردولی اهمیت ندادن اون به این نگاه هاآرومم می کرد
سینی که لیوانای شربت توش قرار داشت روی میزگذاشت و ازکنار جمع ما داشت رد میشد که با صدای رامین سرجاش وایستاد
گفت ببخشید شما مستأجر خاله ثریا هستی؟!
حنااوّل با تعجب به رامین نگاه کرد بعد نگاهش رو توی جمع چرخوندگفت بله چطور مگه؟!
رامین لبخندژوکوند یا به قول خودش دختر کشی نثارحناکرد که ناخودآگاه اخمام رفت تو هم ولی با رفتار بی تفاوت حنانسبت به حرکت رامین اخمام باز شد
رامین گفت تعریف شما رو از خاله ثریا زیاد شنیدم!
ابروهام از تعجب بالا رفت بقیه هم تعجب کرده بودن
مطمئن بودم مامان در موردحناچیز زیادی نگفته!
منتظر بودم حنا جوابشو بده
یکم به رامین نگاه کردبعد دست به سینه شدگفت حاضرم شرط ببندم حتی اسم این مستأجر تعریفی رو هم نمی دونی!!
به رامین نگاه کردم بدجوری جاخورده بودودنبال یه جوابی میگشت ولی معلوم جوابی نداره
به بیتا نگاه کردم از نگاهش خوشم نیومد جوری به حنانگاه می کرد که انگار داره به یه موجود بی ارزش نگاه می کنه
بچه ها داشتن به ضایع شدن رامین می خندیدن که با حرف بیتا ساکت شدن
بیتا باپوزخند وغرور نگاهی به حنا کردگفت مگه حالا شخص مهمی هستی که بخواد اسمتو بدونه!
حنانگاه تیز و برّنده ای بهش انداخت با همون لحن آروم و حرص درآرش نیشخندی زدگفت تا وقتی کِیس مناسبی مثل تو برای لاس زدن هست احتیاجی به دونستن اسم من نیست خانوم مثلاََ مهّم!!
قیافه ی بیتا برزخی شده بودصورتش به سرخی میزد و من با سرخوشی که از ضایع شدن این دختر مغرور تو وجودم سرازیر شده بود همراه بقیه میخندیدم
حنااز جمعمون جدا شد
خوشم میومد جلوی هیچ کسی کم نمیاورد
رامین زد تو بازومو گفت حالا بنال ببینم اسمش چیه؟!خیط شدیم رفت!!گفتم حنا
خندیدگفت اسمش قشنگه ها!ولی به شخصیتش نمیاد!!
شیدا با لحن مسخره ای قیافه اش کج و کوله کردگفت مثلاََ چی بهش میاد؟!
رامین با انگشتش سرشو خاروند و گفت امم..مثلاََپلنگ الدوله ی قاجار!
اینقدر لحنش بانمک بود که خودمم خنده ام گرفت و همراهیشون کردم
ولی بیتا فقط به حرفای ما پوزخند می زد
از انتخاب مامان در عجب بودم که چرا همچین دختری رو برای من انتخاب کرده!!!
تا وقت شام از زیر حرف زدن با این دختر از خود راضی در رفتم
ولی موقع شام به این توفیق اجباری نائل شدم و باهاش هم صحبت شدم
موقع شام روی مبل دو نفره نشسته بودم منتظر بودم مامان بیادکنارم ولی در میان بهت و تعجبم بیتا کنارم نشست
بماند که چقدر جلوی خودمو گرفتم که دلقک بازیای رامین نخندم
داشتم چنگالمو توی مرغ سوخاری داخل بشقابم فرو می کردم که با صدای پر از ناز و عشوه اش دستم از حرکت ایستاد
بیتاگفت شما نمیخوای از من سؤالی بپرسی؟
سرمو بلند کردم نگاهم به بشقابش که با سالاد پر شده بود افتادبا خودم گفتم اگر سبزیجات نبود این خانوما با چی می خواستن نشون بدن که رژیم دارن!
به چهره اش نگاه کردم پرسیدم مثلاََ چه سؤالی؟!
گفت در مورد خودم!
فکر کرده تحفه ی نطنزه اَه!!
گفتم اها خب میشنوم
با تعجب نگاهم کردگفت:چیو؟!
گفتم مگه نمی خوای در مورد خودت بگی!خوب بگوحتماََ من باید ازت سؤال بپرسم!
نگاه بدی بهم کرد که یعنی نحوه ی برخوردت با خانوما زیر خط فقره
منم بی خیالِ نگاه پر از معنا و مفهومش مشغول خوردن غذام شدم
صدای کشیده شدن چنگالش توی بشقابش امد و به دنبالش صدای خودش
گفت خوب اسممو که می دونی
اصلاََ بهش نگاه نمی کردم بعد ادامه داد25 سالمه داروسازی خوندم عاشق پیانو هستم و حرفه ای می زنم
چنگالمو تو بشقاب بی هدف چرخوندم و با خودم گفتم خوب حالا میرسیم به مبحث هیجان انگیز هنر ریختن از پنجه ها!!
گفت غذاهای ایرانی رو اصلاََ بلد نیستم
لقمه تو دهنم ماسید
خیره بهش شدم
گفت آخه خیلی چاق کننده هستن و درست کردنشون هم سخته من فقط غذای فرانسوی بلدم هم رژیمیه هم با کلاسه…
...
نظرات