عکس آش رشته

آش رشته

۲ هفته پیش
قسمت۳۵
حنا

تودلم گفتم مرده شور غذاهای رژیمی رو با کلاس و تیپت ببره!!یعنی دلم میخواست یه کله پاچه بگیرم تا استخونای پاچه شو لیس نزنه دست ازسرش برندارم! این دیگه چه جور ایرانیه؟!!
لقمه رو دادم پایین و منتظر ادامه ی سخنرانیشون شدم
نگاهم به رامین افتاد که رو به روی ما با نیشش تابناگوش رفته بود اوّل نگاه خبیثی به بیتا و بعد هم به من کردوانگشت اشارشو گذاشت زیر گلوش و به چپ و راست حرکتش داد یعنی پخ پخ...!!
برای اینکه نخندم یه تیکه ی بزرگ از مرغم کندم و تو دهنم گذاشتم به بیتا نگاه کردم که یه چشم غره نثار رامین کرد و بعد رو به من ادامه داد داشتم می گفتم فقط غذای فرانسوی بلدم
دیگه اینکه من یه روز در میون باشگاه بدن سازی میرم سرگرمیم هم تو زمستونا اسکی و تو تابستون شنا و سولاریم
چشمام گرد شده بودوای خدا به دادم برسه
وادامه دادرنگ صورتی رو خیلی دوست دارم!!
رسماََ غذا کوفتم شد از یه طرف دیگه هم صدای برخورد قاشق چنگالا با ظروف چینی بدجوری رو اعصابم بود
با لحن طلبکاری گفتم حتماََ بعد از اینکه ازدواجم کردین می خوایین همه ی برنامه هاتون به راه باشه؟!
با قیافه ی حق به جانبی نگاهم کردگفت اینا شرایط الان منه مسلماََ هدف من از ازدواج بهتر شدن زندگیمه نه بدتر شدنش
کمی مکث کردبعد با غرور گفت من دوست دارم از هرچیزی بهترینشو داشته باشمو فقط فقط مال خودم باشه!
دیگه رسماََ داشتم در قوطی می پروندم
تعریفش از همسر فقط عابر بانک بود که هر وقت می خواد در دسترسش باشه بتونه باهاش پُز بده!
نفس عمیقی کشیدم تا پرخاش نکنم بشقابو تو دستم جا به جا کردم امد حرف بزنه که اجازه ندادم کامل به سمتش چرخیدم و با لحن جدی گفتم پس امیدوارم یه عابر بانک خوب به اسم شوهر نصیبتون بشه
اخم کردگفت:وا یعنی چی؟!
گفتم یعنی اون معیار هایی(همزمان با گفتن معیار پوزخندی رو لبم نقش بست که فکر کنم خودش معنی شو به خوبی می دونست)که شما برای همسر آیندتون دارین من در خودم نمی بینم پس دلیلی بر ادامه این بحث نیست
پوزخندی بهم زدگفت به همین زودی جا زدی آقای دکترر؟!دکتر رو از عمد کشیده و با تمسخر گفت
منم مثل خودش گفتم ببخشید من قصد دارم وقتی ازدواج کردم خوشبخت بشم نه بدبخت!!
چشماشو گرد کرد گفت یعنی من بدبختت می کنم؟!
تو دلم جلوی سؤالش یه آره ی چاق و چله گذاشتم و در جوابش گفتم نه!ولی توقعاتتون منو بدبخت می کنه!!لبخندی زدم گفتم در هر صورت از هم صحبتی باهاتون خوشحال شدم با اجازه...
روی مبل نیم خیز شده بودم که گفت ولی من هرچیزی که بخوام محاله نتونم به دستش بیارم
نیشخندی تحویلش دادم که لبخندش محو شدولی من هر چیزی نیستم خانوم کوچولو! بعدم با انگشت زدم نوک بینیش گفتم برو عروسک بازیتو بکن هنوز زوده بخوای زندگی مشترک تشکیل بدی!!
بهم خیره نگاه کرد لباشو محکم روی هم فشار داد و حرصشو سر چنگال توی دستش خالی کرد
از جام بلند شدم به طرف آشپزخونه رفتم حناتو آشپزخونه بودولی منو ندید
چشمم به دستش افتادگوشیش تو دستش بود و انگشتاش با سرعت روی کیبوردش در گردش بودمشخص بود داره اس ام اس میده
به طرف سینک رفتم فکر اینکه الان داره به اون کسی که داشت باهاش صحبت می کرد اس ام اس می داد ناراحت و عصبیم کرد
برگشتم سمتش با لحن تندی گفتم بهتر نیست موقع غذا خوردن حواستو به غذات بدی نه به گوشیت؟!
غذا تو گلوش پرید به سرفه افتاد.معلوم بود اصلاََ متوجهم نشده
خودمم بیشتر وقتا موقع ناهار این کارو می کردم ولی داشتم همه ی عصبانیت و حرصمو از بیتا سرحناخالی می کردم
لیوان آب جلوی دستشو برداشت یه نفس سرکشید وبرگشت سمتم
گونه هاش ارغوانی شده بود درست مثل شش سال پیش که رفتم خونه ماه منیراز یادآوری جوابی که بهم داده بود لبخند گذرایی روی لبم امد که شاید عمرش به چند ثانیه هم نرسید
با عصبانیت صداش که هنوز خشدار بود گفت به تو چه!من هر کاری دلم بخواد می کنم به تو و هیچ کس دیگه ای هم ربط نداره!!
مثل همیشه گستاخ یکدنده و لجبازبودمی دونستم سر و کله زدن باهاش فایده نداره
ناخواسته فکری که از بدو ورودم به آشپزخونه تو ذهنم بود به زبون آوردم
به من ربطی نداره ولی مثل اینکه طرف خیلی هوله که نیم ساعتم نمی تونه صبر کنه نه؟!
جاخوردنگاهش سرگردون بودخودم از حرفی که زدم پشیمون شدم داشتم فکر می کردم چی بگم که ماسمالیش کنم که مامان صدام زد
دوباره به حنانگاه کردم که نفسشو داد بیرون و دوباره سرگرم خوردن غذاش شد
رفتم بیرون پیش مامان
کنارش که وایستادم نگاه سرزنش گری بهم انداخت گفت چی گفتی به بیتا که از وقتی که رفتی تو آشپزخونه مثل هندونه ی ترکیده شده؟!
از تشبیه مامانم به خنده افتادم که با نگاهش خفه خون گرفتم و به بیتا نگاه کردم
هنوز روی مبل نشسته بود
همونجوری که نگاهش می کردم گفتم هیچی به توافق نرسیدیم!گفت همین؟!!
به مامان نگاه کردم گفتم نوچ!گفت من هرچیزی بخوام بدست میارم منم گفتم من هرچیزی نیستم خانوم کوچولو!
بعدقبل از اینکه چیزی بگه گفتم مامان این دختره همش فکر قر و فِر خودشه من سر یه ماه بیچاره میشم با ولخرجی هاش!!فقط تو فکر پُز دادنه!!
مامان به بیتا نگاه کردگفت ولله چی بگم من تعریفشو از مامانش شنیده بودم ولی خوب از قدیم گفتن شنیدن کی بُوَد مانند دیدن!! راستش خودمم زیاد ازش خوشم نیومد به دلم نمی شینه یکم نچسبه
خندیدم گفتم نچسب که هست تازه با چسب دوقلو هم نمی چسبه
مامان خندیدحرفمو ادامه دادم گفتم یه جوری از سرمون بازشون کن من که آب پاکی را رو دست دختره ریختم بقیش با خودته!!
مامان متفکر نگاهم کرد گفت باشه ببینم چیکار می تونم بکنم
اون شبم با هر بدبختی بود تموم شد...

✅راوی داستان «حنا»

توی تختم دراز کشیده بودم به مهمونی فکر می کردم
حرفای سیاوش توی آشپزخونه یعنی بو برده؟!نه بابا آخه از کجا بفهمه من که جلوی اون کار مشکوکی انجام ندادم
تا قبل از اینکه حس کنم یه چیزایی فهمیده دوست داشتم واکنشش روبینم اما حالا می ترسیدم نمی خواستم بفهمه!!!
ودر موردم فکرای ناجور بکنه فکر اینکه وقتی اسمم میاد کلمه هایی مثل هفت خط و پسرباز وووو از ذهنش بگذره عذابم می داد
وایی اون دختره ی از خود راضی رو بگوو
سیاوش چطوری میتونه تحملش کنه؟!فکر میکنه همه کلفت نوکرشن...اَه حال بهم زن!!
تو جام غلت زدم و به پهلو شدم
یعنی سیاوش ازش خوشش اومده؟فکر نکنم آخه با اون اخلاقی که دختره داشت و غروری که من تو سیاوش می بینم امکان نداره بخواد ناز این دختره ی گند دماغو بخره!!
از هجوم این همه فکر های جورواجور داشتم دیوونه می شدم
هی از این شاخه به اون شاخه می پریدم
تنها کار مفیدی که شب بعد مهمونی انجام دادم این بود که ماه منیر رو راضی کردم فردا به خاطر امتحانم برم کتاب خونه خدا رو شکر اصلاََ شک نکرد
همون موقع هم به فرزاد گفتم که قرارمون اکی ش
فرداش تو مدرسه انقدر فکرم درگیر قرارمون بود که هیچی از درس و حرفای فرناز نفهمیدم
دروغ چرا اضطراب داشتم
به ماه منیر دروغ گفته بودم
از اعتمادش سوء استفاده کرده بودم
بخاطرهمین عذاب وجدان داشتم
ماه منیر برام از هیچ کاری دریغ نکردبودم وحقش نبودمن اینجوری دست مزدشو بدم
فکرم به طرف فرزاد رفت
هنوز بهش اعتماد نداشتم
نه داشتم و نه می تونستم به دست بیارم
تلاشم برای اعتماد به یه مرد غریبه بیهوده بودبه خاطر گذشته ی لعنتیم...
گذشته ای که همش سیاهی و تاریکیه...
گذشته ای که از من یه ادم شکاک ساخته بود
گذشته ای که از هرچی مرد متنفرم کرده بود
گذشته ای که خانوادمو ازم گرفت بود
بغض کرده بودم و سعی داشتم مهارش کنم
...
نظرات