درست کردن گل با گوجه

۱۵ فروردین ۹۹
۱.۸k
#اجباربه#خوشبختی
#فصل_دوم#پارت_پنجاهو_یکم
دستشو تو دستم گرفتم ومشغول خوندن قران شدم
چند ساعتی میشد کنارش نشستم، تو قران فرو رفته بودم که دستش تکون خورد
نگامو به دستش دادم داشت انگشتاشو تکون میداد
فوری به صورتش خیره شدم
پلکاشم تکون میخورد دویدم بیرون
+خانم پرستار شوهرم بهوش اومد
_اروم باش عزیزم اتفاقی که نیفتاده
وهمراه همکارش وارد اتاق شد
به دیوار اتاق تکیه دادم ناخوداگاه اشکام شروع کردن به ریختن هر کاری کردم جلوشونو بگیرم نشد
اشک شوق بودن
بعده 15 دقیقه پرستاره اومد بیرون به سمتش رفتم
+میتونم ببینمش
_اره عزیزم برو ببینش
سری تکون دادم
+ممنون
وبه سمته اتاق رفتم روبه رویه در ایستادم دسته لرزونمو به دستگیره نزدیک کردم
اروم پایین کشیدم از لایه در بهش نگاه کردم چشماش بسته بود
رفتم داخل از صدایه قدمام چشماشو باز کرد
نگاهشو از سقف گرفتو بهم خیره شد تو یه متریش ایستادم خیره چشمایه مشکیش شدم قطرات اشک بی مکث پشت سر هم پایین میریختن
اه بس کنید نریزید.... مزاحما نریزید بعده یه ماه میخوام یه دل سیر به اسمون چشماش خیره شم
میخوام تو تاریکیش غرق شم
خیره با اخم نگام میکرد
کمی خودشو بالا کشید که صورتش از درد جمع شدو اخ ارومی از بین لب هاش بیرون اومد
به سمتش رفتم
+چیکار میکنی مثلا زخمی هستی مراعات کن
هنوز خیره نگام میکرد، به حرفم توجهی نکردو گفت
_چرا... اشک میریزی
صداش میلرزید وتیکه تیکه حرف میزد
نگاش کردم چی بگم بهش
+نمیخوام.... اما خودشون میریزن
_هه.. مگه می... شه بی.. دلیل گر... یه کرد
+اشکه شوقه
_اشک ش... وق؟؟؟
+بعده چند ماه ناجیم سالم شده نباید از خوشحالی گریه کنم
با چشمایه ریز شده نگام کرد
_نگرانم... بودی
سر به زیر انداختم
+اره
خیره نگاهم کرد اما چیزی نگفت
بعده چند لحظه لب زد
_می.. شه... یه.. لیوان... اب.. بهم... بدی
سری تکون دادم به سمته یخچال رفتم پارچو برداشتم داشتم دنبال لیوان میگفتم که صدام زد
_انید
+بله
_میخوام.. یه چیزی بهت... بگم یه حقیقت... که تو این چند... ماه کلی با خودم... کلنجار رفتم تا... بهش رسیدم...
گیج نگاهش کردم
+چییی
نگاهم به لیوان افتاد با زوق گفتم
+پیداش کردم
لیوانو برداشتم داشتم توش اب میریختم که گفت
_شاید...این... دوری... برام... نیاز.. بود.. تا... به.. این... اح..
در باز شد
_سلام داداش خوبی
نگاهم به اراد افتاد که با خنده وارد شد
اراز معلوم بود ناراصیه چون حرفش قطع شد اما لبخندی زد
_سلام
پشت سره اراد ارزو واحسان اومدن مادر جونم موند خونه چون زیاد حالش خوب نبود
ارزو تو بغل اراز کلیه گریه کرد
منم گریم گرفت بهش حسودیم شد اون به راحتی ارازو بغل میکرد اما من نمیتونستم بعده یه ماه دوری کمی تو اغوشش خودمو اروم کنم
بعده اون ارادو احسان بودن
کله ساعته ملاقات خوشحالی کردیم
بعدشم منو بقیه رفتیم خونه اراد پیش اراز موند کلی اصرار کردم بمونم اما اراد گفت برم کمی استراحت کنم
بعده چند ماه با ارامش پلک رو هم گذاشتم
لبخندی زدم
+اراز برگشت..
..................یک هفته بعد......................................
تو این یه هفته که اراز بیمارستان بستری بود اتاقش خالی نشد
این همکارش میرفت اون میومد این اشنا میرفت اون میومد
مردم از بس میوه شیرینی تعارف کردم
امروزم بلاخره قراره بریم خونه قرار بود بریم خونه مادر جون اما اراز گفت بریم خونه خودمون
حالش خوب شده بود فقط باید تا چند ماه مراعات میکرد
بعده انجام دادن کارایه ترخیص به سمته ماشین ها رفتیم
منو اراز با اراد، مادر جونو ارزو هم با احسان
اونا رفتن عمارت ماهم رفتیم خونمون
تو مسیر هر سه تامون سکوت کرده بودی
_انید از دوست بیمارستانت خبر داری
خیره اراد شدم
+منظورت مهشیده
_اره فکر کنم همون بود همونی که شوهرش تصادف کرده بود
+نه چطور مگه
لبخندی زد
_دیروز متوجه شدم شوهرش بهوش اومده
لبخند پهنی زدم
+واییی واقعا
خدایا شکرت طفلی داشت دق میکرد
لبخندی زدو شیطون گفت
_توهم کم از اون نبودیا
چشمکی زد محلش ندادم که خطاب به اراز گفت
_وای اراز نبودی ببینی هر روز با هم مینشستن سه ساعت زار میزدم همو بغل میکردن از شوهراشون میگفتن
خندید
فیلمی بودن برا خودشون
چشم غره ای از اینه بهش رفتم
وسرمو چرخوندم با احساس نگاه سنگینی سرمو بلند کردم که از تو اینه با اراز چشم تو چشم شدم فوری نگاه گرفتم
طاقت نگاهاشو نداشتم
بلاخره بعده 5 مین رسیدیم خونه اراد مارو پیاده کردو رفت
کنار اراز قدم برداشتم با هم سوار اسانسور شدیم
با ایستادن اسانسور به سمته خونه رفتیمو داخل شدیم
خونه پر خاک شده بود،به گردو خاک حساسیت داشتم
شروع کردم سرفه کردن
اراز نیم نگاهی بهم انداختو به سمته پنجره رفتو بازش کرد
به سمته بالکن رفتم درشو باز کردمو خودمو انداختم بیرون
نفس عمیقی کشیدمو هوایه سالمو وارد ریه هام کردم
بعد باز کردنه همه پنجره ها اومد تو بالکن
_چند وقته خونه نیومدی که اینطوری شده
نگاش کردم
+روز بعده ناپدید شدنت
سری تکون داد
بعده 5 مین سمته خونه حرکت کردم بازمو گرفت
_کجا مگه نمیبینی نفست میگیره
نگاش کردم
+مهم نیس، باید برم اتاقه تورو تمیز کنم خوب نیس سر پایی
_من حالم خوبه، صبر کن هوایه خونه عوض بشه میری
+اما...
_اما اگر نداریم،همین که من گفتم
ناچار نیم ساعت دیگه هم بیرون موندم تا کاملا هوایه خونه عوض بشه
بعدش که اقا اجازه رو صادر کردن رفتم لباسامو عوض کردمو شروع کردم گرد گیری
از اتاق ارازم شروع کردم
بعده تموم شدنش صداش کردم تا بیاد استراحت کنه خودمم رفتم به بقیه کارا برسم
اشپزخونه رو هم گرد گیری کردم سوپ بار گذاشتم ورفتم سراغ اتاقم بعده تموم شدنه اتاق لباسایه کثیفو ریختم تو ماشین لباسشویی سالنو تمیز کردم وتمام
ولو شدم رو زمین وسط سالن رو پارکت ها دراز کشیده بودم
سرد بود اگه نیم ساعت بیشتر میموندم کمرم خشک میشد اما حسش نبود بلند شم برم تو اتاق
چشمامو بستمو دستامو زدم زیر سرم داشت چشمام گرم میشد
که کسی صدام زد
محل ندادمو به بقیه خوابم رسیدم فقط اخر سر احساس کردم بین زمینو هوام وخودمو جمع کردم تا نیفتم
کم کم لایه پلکامو باز کردم، غلتی زدمو به سقف خیره شدم
+اخخخ عجب خوابی کردم چقدر چسبید
بلند شدمو نشستم نگاهی به اطرافم انداختم
اولش هنگیدم بعدش کم کم یادم اومد من که تو سالن دراز کشیده بودم پس چرا الان رو تختمم
با فکری که از مغزم رد شد هینی کشیدم
+نکنه... نکنه اراز منو اورده
یا خداااااا اون نباید چیز سنگین بلند کنه اتفاقی براش نیفتاده باشه
فوری بلند شدمو به سمته اتاق اراز دویدم
تا خواستم درو باز کنم یک دقیقه مکث کردم
+خوب... برم بهش چی بگم
بگم تو بغلم کردی... نعععع اب میشم میرم تو زمین همینجوری نمیشه برم که
برا همین مسیرمو به سمته اشپزخونه تغییر دادم
بعده اماده کردن سینی غذا
برداشتمشو به سمته اتاق اراز رفتم
دو تقه به در زدمو وارد شدم
رو تختش نشسته بودو سرش تو لب تاب بود خوبه قرار بود استراحت کنه هنوز نرسیده رفت سراغه کارش
سینی رو، رو میز گذاشتم
نگاهی بین سینی ومن انداخت
_ممنون
+خواهش میکنم.... همشو بخور باشه
سری تکون داد
+امممم... میگم اراز.. امم
_میخوای چی بگی انید
+امممم... میگم..
ادامه پست بالا...
...
نظرات