عکس شهادت امیر المومنین رو تسلیت میگم‌
بانوی یزدی
۱۳
۵۶۴

شهادت امیر المومنین رو تسلیت میگم‌

۲۶ اردیبهشت ۹۹
درد پنهان پارت ( ۱۷)
تو این مدت چندتا خواستگار برام پیدا شده بود که یکی دوتاشون موردای مناسبی بودن ولی من سهیلا نبودم که زود با یه تشر رام بشم و آبجی ام از اونجایی که زندگی سهیلا موفق نبود دیگه نمی خواست تو ازدواج هیچ کدوممون دخالتی بکنه.میگفت یه بار کردم برای هفت پشتم بسه و خودتون میدونین. به فکر عروس شدن نبودم اصلا و بابا هم تمایلی نداشت.مینا بعداز دیپلم اشتیاقی برای ادامه تحصیل نداشت هرچی اصرار کردم فایده نداشت.به کار آرایشگری علاقه داشت و رفت دنبال یادگیری.
زندگی سهیلا همین جور با بحث و جدل و بی مسئولیتی و رفیق بازی های شوهرش ادامه داشت اینکه هربار بیاد خونمون و کلی گله و شکایت از زندگیش بکنه یا مادر شوهرش زنگ آبجی یا دایی احمد بزنه و مزخرف بار کنه
برامون چیز جدیدی نبود .بابا از درون خیلی غصه شو میخورد تپش های گاه و بیگاه قلبش و سفید شدن موهایش گواه این قضیه بود منو مینا وابستگی زیادی به بابا داشتیم و ناراحتی بابا رو نمیتونستیم تاب بیاریم.
خیلی شب ها مینا یا به حیاط میرفت یا تو اتاق دیگه تو خودش بود و غرق فکر گاهی میرفتم پیشش و درددل میکردیم از همه چی می گفتیم از بچگی از خاطراتش از مادرم از سهیلا و ....در انتها حرفامون با اشکایی که به پهنای صورتمون می بارید ختم میشد
به خاطر میگرن و سردرد هاش حالتی از افسردگی داشت و من سعی میکردم سنگ صبوری باشم براش...
بیست و یک ساله بودم و اون هفده ساله ..تو یکی از اون شبهای دلگیر از عشقش به پسر عموم گفت گفتم مینا اون وکیله و تو هم دنبال درستو بگیر.هیچی نگفت ..ادامه دادم که نظر مهدی رو میدونی هیچی نگفت...احساس قوی ای بهم میگفت این عشق یک طرفه است. مینا با خواهر مهدی صمیمی بود و احتمالا به مینا گفته بود که مهدی بهش فکر نمیکنه.هربار که از مهدی میگفت حرف هاش بوی ناامیدی میداد ته حرفش به این می رسید که دلش الکی خوشه ومحکوم به یه عشق یه طرفه و بی سرانجامه..اینکه تا بوده حسرت همه چی رو دلمون مونده و اینم یکی دیگه شه..
بهش می گفتم مینا درستو بخون تو همین رشته حقوق و میون حرفم میومد که لیلا من تا تهش میدونم که رسیدنی در کار نیست پسرعمو یکی دیگه رو میخواد و هق هق گریه هاش بود که دلم و آتیش میکشید.بیچاره مینا تا ازدواج پسر عموم این عشقو تو دلش نگه داشته بود حدود پنج سال ..هرچند بعد از اونم خیلی بهم ریخت و من بیشتر همدم و هم صحبتش میشدم.با هم بیرون می رفتیم تا کمتر فکر کنه و چند جلسه مشاوره بردمش تا کمک کنه راحتتر فراموش کنه .کلاسهای آموزشی آرایشگری رو کم کم تکمیل کرد و تونست دیپلم بگیره.با کمک وام و یکم پول پس اندازم یه سالن کوچیک اجاره کرد و مشغول شد.
منم کارشناسی که گرفتم تو یه شرکت حسابدار شدم.
با یکی از همکارام تو شرکت قبلی که صمیمی بودم گه گداری احوال اونجا رو میگرفتم میگفت حیدری نه فقط نظارت رو کار بقیه که کل شرکت و تو مشت گرفته و انگار مدیر هیچ اختیاری از خودش نداره گاهی وقتا هم که تو اتاق مدیر جلسه دارن.تو دلم گفتم میدونم چه جلسه ایه!!
حتی میگفت رفت و شد خانوادگی ام با خانواده مدیر پیدا کرده و تو مراسمایی مثل تولد و...هم حضور داره.یه جوریکه که تونسته دل زن و خانواده مدیرم بدست بیاره.همکارم از چیزی خبر نداشت ولی من میدونستم ارتباط خانوادگیشون برای اینه که رد گم کنن و نه شوهر حیدری و نه زن مدیر بهشون شک نکنن.
تو محل کار جدیدم فقط یه همکار زن داشتم که منشی بود و با آسایش و رضایت خاطر کار میکردم.
تو همون روزا متوجه یه حس درونی از جنس دوست داشتن شده بودم روزی که با هادی پسر یکی از عمه هام تو حیاطمون داشتیم والیبال بازی میکردیم و اون توچشمام زل زد گفت لیلا تو چقدر خوشگلی ! و من گر گرفتم از حیا از خجالت از ....
ادامه دارد..
...
نظرات