عکس کلوچه کنجدی
فاطمه
۱۳۸
۹۳۲

کلوچه کنجدی

۱۳ خرداد ۹۹
نمیدونم چیشد که از سرجام بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم سمت حموم تموم بدنم خیس عرق بود و از درون میلرزید میدونستم کارم گناهه و کارم اشتباهه اما میخواستم انجامش بدم.دلم میخواست بدن خواهرم رو ببینم کنجکاو بودم و دلم میخواست این کنجکاوی رو هر طور شده ارضا کنم.آروم به در حموم نزدیک شدم و مطمئن شدم کسی اونجا نباشه.دوباره به اطرافم نگاه کردم.ول کن رامین اگه مامان بیاد و بفهمه چیکار میکنی از دستت ناراحت میشه.!!!بیا برو سر کارت. نه مامان نمیبینه، اصلا حواسش نیست.منم که کار بدی نمیکنم میخوام ببینم چه فرقایی داریم.
در حموم را آهسته باز کردم و به محض اینکه اومدم پام رو داخل حموم بذارم صدای داد و فریاد آرزو رو شنیدم.آرزو داد زد: کجا داری میری؟؟ مگه نمیدونی مهلقا تو حمومه.رامین دیوونه شدی؟؟ داری میری اونجا چیکار؟؟
از صدای فریاد آرزو،مهلقا در حموم رو باز کرد و از لای در سرک کشید و با دیدن من گفت:هیییییی تو اینجا چیکار میکنی؟؟گمشو برو بیرون مامان ...مامان.
اومدم بیرون و در رو بستم و گفتم: بخدا نمیخواستم برم حموم ببینمش که! فکر کردم صدام میکنه! مامان از تو اشپزخونه سراسیمه دوید بیرون و گفت: چی شده؟؟
گفتم: بخدا هیچی‌مامان!! فکر کردم صدام میکنه رفتم در حموم رو باز کردم همین.دیگه به وضوح گریه میکردم و بدنم میلرزید
آرزو گفت: من دیدم پاورچین پاورچین به در حموم نزدیک شدی!! چیکار داشتی اونجا آخه؟؟
مامان برگشت سمتش وبا نگاه بدی گفت: این چه حرفیه آرزو...
آرزو گفت: بخدا مامان دروغ نمیگم.من از لای در اتاق دیدمش چطوری رفت سمت در حموم.اصلا مهلقا صدا نکرد!! بی حیا
گریه میکردم.خدایا غلط کردم...دیگه نمیکنم...فقط یه کاری کن کسی نفهمه
از شانس بد من همون وقت بابا رسید و اومد تو خونه.مامان گفت: سلام خسته نباشی،خوش اومدی

بابا گفت: چه خبرتونه؟ صداتون تا دوتا کوچه اونطرف تر میاد؟؟
بعد به من که گریه میکردم نگاه کرد و گفت: باز این دردسر درست کرده؟؟
با التماس به ارزو و مامان نگاه کردم اگه بابا میفهمید کارم تموم بود.
مامان گفت: نه با خواهرش دعواشون شده.
آرزو گفت: وا مامان به من چه؟؟نخیر ایشون داشت پاورچین پاورچین میرفت سمت حموم که مهلقا اونجاست.من نمیدونم چیکار داشت اما خودم دیدم که میخواست از لای در...
مامان گفت: زبون به دهن بگیر دختر چقدر تکرار میکنی آخه!!؟؟گفتم بهت خیالاتی شده..
آرزو گفت: نه نشدم خودم دیدمش
مامان با صدای بلند گفت: برو تو اتاقت دیگه !! اه
بابا گفت : چه غلطی کردی؟؟ آرزو چی میگه!!
رو کرد به مامان و گفت: همش طرفداری میکنی ازش..تحویل بگیر....پسرت
مامان گفت: آرزو بیخود میگه حالا میبرمش تو اتاق باهاش حرف میزنم.
آرزو از اتاق داد زد: مامان منو خراب نکن میخوای کار اونو ماست مالی کنی.
قبل از اینکه با مامان برم تو اتاق، بابا دستم رو گرفت و کشوندم دنبال خودش.گریه میکردم...و به بابا التماس میکردم: بابا ترو خدا ...بابا غلط کردم..بابا بخدا کاری نمیخواستم بکنم...بخدا فقط فکر کردم صدام میزنه.
مامان به دنبال ما می دوید و می گفت: اردشیر ولش کن...من باهاش حرف میزنم.
بابا گفت: برو تو اتاق،و من رو دنبال خودش کشید بیرون
مامان با التماس دنبالمون میومد و از بابا میخواست دست از سرم برداره اما بابا فقط منو میکشید سمت زیر زمین.از زیر زمین وحشت داشتم،با دیدنش ترسم بیشتر شد و گریه هام اوج گرفت.بابا ترو خدا غلط کردم...بابا خواهش میکنم...بابا دیگه نمیکنم...بابا.
سعی میکردم دستم رو از دست بابا دربیارم اما نمیشد نمیتونستم.بابا هولم داد تو زیر زمین و مامان رو کنار زد و در رو بست.مامان پشت در گریه میکرد و به بابا التماس میکرد اما بی فایده بود.بابا با کمربندش هرچقدر توان داشت کتکم زد از ترس خودم رو خیس کردم.خسته که شد گفت: تا فردا تو زیر زمین میمونی تا آدم بشی.نگاش کردم ازش بدم میومد،هیچ وقت برام پدری نکرده بود در زیر زمین رو بست و رفت بیرون.صدای مامان رو میشنیدم که التماس میکرد اجازه بده از زیر زمین بیام بیرون،آرزو و مهلقا رو صداشون رو نمیشنیدم.حتما تو اتاقشون بودند.همه تو این شرایط از بابا میترسیدیم.
تا یکم وقت بعد صداشون میومد و دیگه صدایی نمیشنیدم.تو تاریکی و سیاهی نشسته بودم و تمام قد اشک میریختم.گناهکار بودم و خودم میدونستم کارم اشتباه بوده اما الان میترسیدم و همه وجودم میلرزید..
دفعه اولی نبود که تو زیر زمین زندانی میشدم.گوشه انبار زانوهام رو بغل کردم و میون هق هق گریه هایم کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.برعکس دفعات قبل مامان تاصبح سراغم نیومد و این یعنی بابام دم در اتاق خوابیده بود که کسی به دادم نرسه.
صبح زود با صدای در حیاط از خواب بیدار شدم بابام بود که داشت از خونه میرفت بیرون.
بعد از رفتن بابا،مامان اومد و از زیر زمین بیرونم آورد.
بغلم کرد و گفت: الهی بمیرم..ببین چیکارت کرده..بیا برو تو حموم تا یچیزی برات بیارم بخوری جون بگیری.
رفتم تو حموم آب داغ که روی بدنم می ریخت بدنم میسوخت...جای کمربندها آتیش می گرفت.
اومدم از حموم بیرون.آرزو و مهلقا نشسته بودند و صبحونه میخوردند.
مهلقا وقتی منو دید زیر لب گفت: بیشعور!!
مامان بهش گفت: پاشو لباس بپوش و برو مدرسه
...
نظرات