عکس این کیکو تقدیم میکنم به متولدین خرداد?
فاطمه
۶۹
۹۷۳

این کیکو تقدیم میکنم به متولدین خرداد?

۱۷ خرداد ۹۹
از صبح میرفتم مکانیکی و تا ساعت سه و چهار اونجا کار میکردم.وقتی برمیگشتم خونه خسته و کوفته میخوابیدم.مجتبی که من زیر دستش کار میکردم پسر خیلی سالمی نبود ،اینو خیلی زود از رفتار و کاراش فهمیدم.اونم از من خیلی خوشش نمیومد و سعی میکرد هر طور شده اعتماد به نفسم رو ازم بگیره اما من از کار کردنم راضی و خوشحال بودم از اینکه از خونه و بحث و دعواهاش دور بودم از اینکه از بد اخلاقیای بابام دور بودم خیالم راحت بود،که دیگه جلو چشمش نبودم که به هر بهونه ای بخواد آزارم بده و روانم رو بهم بریزه.بابا مدام از آرمان سراغ میگرفت و مپرسید من چیکار میکنم.همش منتظر بود یک کار خرابی یا یک اشتباه انجام بدم و بیرونم کنند تا بگه دیدید من گفتم این ادم نیست اما خدا را شکر همه چیز به خوبی پیش میرفت و اتفاقی نمیفتاد.
مجتبی تو محلی که مکانیکی بود برای دختراش مزاحمت ایجاد میکرد و متلک میپروند.گاهی رفیقاش میومدن نزدیک مکانیکی و زمانی که صاحب کارمون نبود و خودمون تنها بودیم کلی وقت باهاش حرف میزدند و مسخره بازی در میاوردند و سیگار میکشیدند.اوایل سعی میکرد با بدخلقی کردن و امرونهی کردن بهم بفهمونه نباید حرفی به صاحب کارمون بزنم اما من فقط سعی میکردم ازش دور باشم.نه به کاراش توجه داشتم نه به خودش.نه کاراش برام مهم بود نه خودش.دلم میخواست مثل اون زودتر بزرگ بشم و هر کار دلم خواست رفتار بکنم بدون اینکه کسی بهم چیزی بگه یا نگران رفتار کردن پدرم باشم و برخورد با خودم‌.دلم میخواست یه روزی انقدر قوی باشم که بتونم جلوی بابا و کتک زدناش بایستم.از رفتنم به مکانیکی یکی دوماه گذشته بود.صاحب کارمون که از بودن من و مجتبی خیالش راحت بود کمتر میومد و میرفت و مجتبی هم بیشتر وقت داشت زیر آبی بره و از توی دخل پول کش بره و با رفیقاش تو محل مزاحمت ایجاد کنه.
بیشتر کارهای مغازه رو می انداخت گردن من و میرفت بیرون و یکی دو ساعت به وقت برگشتن صاحب کارمون که میشد برمی گشت مغازه.اوایل چیزی بهش نمی گفتم اما کم کم هرچقدر بیشتر کار یاد میگرفتم کارم رو زیادتر می کرد و دردسرم بیشتر میشد.اون روز مثل همیشه بعد از اینکه ناهارمون رو خوردیم سرو کله دوستاش پیدا شد و گفت:من میرم تا قهوه خونه و بر میگردم.
گفتم: آقا مجتبی امروز خیلی کار داریم.من تنها نمیتونم که...کجا میری بمون تموم که شد برو.
برگشت سمتم و گفت: به به!! زبون در آوردی...کارهارو بکن تا من بیام
گفتم: منم به اوستا میگم.منم خسته میشم هر روز میری قهوه خونه،همه کارها میفته گردن من،من دیگه نیستم.اومد سمتم و دستش رو بلند کرد و خوابوند زیر گوشم.
بلند شدم و نگاش کردم ازش بدم میومد.قبل از اینکه حرفی بزنم ول کرد و رفت.اول تصمیم گرفتم همه چیز رو به آرمان بگم اما دروغ چرا ترسیدم که فکر کنه میخوام از کار کردن فرار کنم و بهونه میگیرم پس بی خیال شدم.اما از روی لجبازی کارهایی که مربوط به مجتبی بود رو هیچ کدوم رو انجام ندادم و گذاشتم بمونه در عوض تموم کارهای خودم رو تمام و کمال انجام دادم و منتظر اومدن اوستا نشستم.یکی دو ساعت بعد طبق معمول سر و کله مجتبی پیدا شد وقتی اومد یه نگاهی بهم انداخت و گفت: آدم شدی؟
زبونت کوتاه شد؟؟
گفتم: من نوکر تو نیستم که کاراتو انجام بدم آقا مجتبی.شما هر روز همه کارهاتو میذاری برای من و میری وقتی هم اوستا میاد یک کلمه نمیگی من کارهای تورو انجام دادم.
برگشت سمتم و گفت: خیلی حرف میزنی!!میام میزنم لهت میکنم بچه جون.همه کارهارو انجام دادی
دیگه جوابش رو ندادم.وقتی رفت و سرک کشید خیلی راحت فهمید هیچ کار اضافه ای انجام ندادم رنگش قرمز شد و برگشت سمتم و شروع کرد به داد و بیداد کردن و فحش دادن‌.ازش میترسیدم از اینکه بگیرتم زیر مشت و لگد اما دلم خنک شده بود که تونستم حالش رو بگیرم.گوشه مغازه یک جا پنهون شدم و اونم بلند بلند داد می زد: چرا پس کارها مونده؟؟ حالا اوستا میاد من چه غلطی بکنم.
وسط داد و بیداد بود که سر و کله اوستا پیدا شد وگفت:چه خبرته مجتبی؟؟ اینجا محل کاره...من ابرو دارم...صداتو بیار پایین.مجتبی با دیدن اوستا رنگش پرید و سعی کرد قضیه رو بندازه گردن من.اما بی فاید بود و اوستا خیلی زود فهمید کارهاشو انجام نداده و اون روز مجبور شد تو مغازه بمونه و کارهاشو تا دیر وقت انجام بده و من برگشتم خونه.
بیشتر از قبل ازش میترسیدم.اونشب تا صبح تو خونه خواب دیدم فردا شده و من و مجتبی تو مغازه تنهاییم و اون میخواد منو اذیت کنه و من نمیتونم از دستش فرار کنم و با کمک دوستاش بدترین بلاها رو سرم میاره.این کابوس از بچگی باهام بود و رهام نمیکرد و حالا بجای مهدی و میلاد،من و مجتبی و دوستاش رو تو خواب دیدم.اونشب تا صبح داد کشیدم و از خواب پریدم که آخر بابا از اتاق بیرونم کرد و مجبور سدم تو راهرو بخوابم که سر و صدام اذیتش نکنه.
صبح خسته و با سردرد از خواب بیدار شدم.اولش میخواستم از سر کار رفتن فرار کنم اما دیدم امروز نرم فردا باید حتما برم سر کار و این نمیشه.پس لباس پوشیدم و راه افتادم
خودم رو برای هر اتفاقی آماده کرده بودم.منتظر هر برخوردی بودم وقتی رسیدم مجتبی هنوز نیومده بود.بعل در معازه نشستم و به خیابون و آدما نگاه میکردم.مجتبی رو از دور دیدم بلند شدم .همه وجودم میلرزید و....
...