عکس دونات شکری ،کاکائویی، مارپیچی
بانوی یزدی
۲۴
۹۵۹

دونات شکری ،کاکائویی، مارپیچی

۲۴ مهر ۹۹
وضعمون روز به روز بهتر میشد و تقریبا هیچ کمبودی نداشتیم .
یادمه بچه های همسایه  وقتی خونمون میومدن همیشه از چیزای تازه و تحفه ای که پدرم از سفرهاش میاورد به اونهام میدادیم و اونهام با چه شادی میبردن خونه ..
پشت سرش و خیلی زود با مادراشون بر میگشتن به هوای اینکه دوباره و اینبار  بیشتر از همون تازه تحفه ها  نصیبشون بشه.
واقعا از لحاظ مالی از تموم همسایه و فامیل،چندتا سرو گردن بالاتر بودیم.
گاهی هم پیش میومد رو حساب بچگی  به بچه های همسن سالمون فخر میفروختیم ،یوقتایی  بچه های همسایه سرظهر به بهونه ای میومدن خونمون.حالا یا خودسر میومدن یا مادراشون میفرستادن..
هرچی بود معلوم بود عمدا اومدن ببینن ناهار چی داریم و ما بساط پلو و مرغ و کبابمون به راه بود ،و اونهام با حسرت و لب و لوچه ای که آبش سرازیره،نگاهشون میخکوب سفره میشد ...
پیمان عشق ،داستان واقعی...
پوریا و گاهی پریسا که بزرگتر بودن شروع میکردن فیس و افاده اومدن که مثلا بابای ما همیشه مرغ و کباب میخره..
هرچند مادرم یا اگه بابام بود  توپ و تشر میومدن که ساکت بشن .
بعد مادرم یه ظرف پر از غذا میداد میبردن...اون موقع ها من تقریبا پنج ساله بودم .
پدرم خیلی پایبند مسائل دینی و مذهبی نبود هیچ وقت ندیدم یه رکعت نماز بخونه..اصلا مسجد نمی رفت و کلا از این مسائل به دور بود .
اگه میخونین لایک کنین ....
اون موقع خبر از ماهواره نبود، کمترخونه ای ویدئو داشتن و خونه ما یکی از اونها بود .بابام یه کمد داشت پر از نوار کاست های فیلم هندی و فیلم قدیمی ایرانی ،یا شوهای رقص ..
هروقت بابام خونه بود یکسره تلویزیون کوچیک رنگی مون که بازهم تو کل همسایه وفامیل فقط ما داشتیم ،روشن بود و داشت فیلم یا شو میدید و طبعا ما هم دوست داشتیم از فضای کسل کننده برنامه های  شبکه یک و دو و سه تلویزیون فاصله بگیریم و همراه پدرم مشغول دیدن میشدیم.
مادرم تو تربیت بچه هاش جدی نبود و اصلا سخت گیری نمیکرد. اینکه خواهرام یا پوریا که تازه اول دبستان بود و بنشونه سر درس و مشق و از ویدئو دیدن منعشون کنه یا خوب و غلط خیلی چیزارو گوشزد کنه بهشون..
مادرم ذاتا بیخیال بود و حرص و جوش چیزی رو نمیخورد.آدم بی استرس و بی غمی بود  و خودشو واسه نه فقط تربیت بچه هاش،که تو تموم زمینه های دیگه به زحمت نمینداخت..نه اینکه قلبا نخواسته باشه ،سرشت و منش بیخیالی داشت.دنیارو آب میبرد مادرمو خواب میبرد.
چیزی که برای نه فقط من که هم خانواده پدرم و هم خانواده مادرم و هرکی یه ذره شناخت از مادرم داشت،کاملا واضح بود..
اینکه عروس بشه حالا با هر کی خواهانشه،بچه دار بشه و بچه ها به خودی خود بزرگ بشن و تموم چیزایی که باید از سمت مادر بهشون یاد داده بشه ،اونها خودشون یاد بگیرن ..
با این اوصاف، ما که بچه های مادر و پدرم بودیم ،اصل و اصول زندگی رو یاد نمیگرفتم و همین ها  در بیراهه رفتن برادرام نقش زیادی داشت ...
ادامه دارد...
...
نظرات