عکس کیک دو رنگ سفارشی
zeinab
۱۳
۵۱۷

کیک دو رنگ سفارشی

۱ اسفند ۰۰
کیک دو رنگ سفارشی خوشمزه؛ حالا درسته خودم نخوردم ولی ظاهرش اینو میگه😂
#رویای_من
#پارت_64

سر راه دسته گل و شیرینی هم که سفارش داده بودیم رو گرفتیم و به سمت خونه‌ی عمو رضا حرکت کردیم...امیرعلی هم که حسابی شارژ شده بود و صدای ضبط و زیاد کرده بود و سر تکون میداد...بعد از نیم ساعت و دقیقا راس ساعت شیش رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و امیرعلی دسته گل و امیررضا شیرینی، من و مامان هم کادو هارو بردیم.
خونشون مثل ما ویلایی اما دوبلکس بود...حیاط بزرگ و قشنگی داشتن...وارد خونه شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق پذیرایی رفتیم و همگی نشستیم...چند دقیقه‌ای بزرگترها در مورد کار و زندگی صحبت کردن و چند دقیقه بعدش سارا چایی رو آورد...زیر چشمی نگاهی به امیرعلی کردم...بچم از استرس سرش رو بالا نمی آورد😅یه دستمال کاغذی هم دستش گرفته بود و عرق پیشونیش رو پاک میکرد.
بابا نگاهی به امیرعلی و سارا کرد و رو به عمو رضا گفت: اگر شما اجازه بدین، این دو تا جوون برن حرف هاشون رو بزنن و تصمیم نهایی رو بگیرن.
عمو رضا کمی روی مبل جا به جا شد و گفت: اختیار دارین حاجی...هر طور شما صلاح بدونید..
بعد هم رو به سارا گفت: سارا جان، آقا امیرعلی رو راهنماییشون کن به اتاقت.
سارا چشمی گفت و بلند شد و بعد بفرمایید ارومی رو به امیرعلی گفت...امیرعلی نگاهی به مامان و بابا کرد و با گرفتن تاییدشون پشت سر سارا راه افتاد...مامان و بابا هم از فرصت استفاده کردن و در مورد مهریه و مراسم عقد صحبت کردن...دیگه حوصله ام سر رفته بود...امیررضا که به بحث بزرگتر ها گوش میداد و محمد هم هر از چند گاهی سوالی ازش میپرسید و اونم جواب میداد.
نگاهی به ساعتم کرد؛ یک و ساعت و نیم از زمانی که امیرعلی و سارا رفتن میگذشت... کم‌کم داشت خوابم میگرفت که سارا از پله ها اومد پایین و امیرعلی هم پشت سرش بود...از خوشحالی که توی صورت هردو موج میزد میشد جواب مثبت نهایی رو فهمید...همگی از جامون بلند شدیم...مامان به سمت سارا رفت و با اشتیاق پرسید: چیشد عزیزم؟
سارا نگاهی به جمع و بعد هم به امیرعلی کرد و گفت: ما همه‌ی حرفامون رو زدیم...ان شاءلله که انتخابم درست باشه😊.
با شنیدن این جمله امیرمحمد بلند گفت: پس مبارکههه👏🏻.
بعد هم همه شروع کردن به دست زدن...لبخند رضایت روی لب های همه دیده میشد...زهرا خانم به سارا و امیرعلی گفت که روی مبل کنار هم بشینن تا بابا براشون صیغه محرمیت بخونه.
امیرعلی بعد از شنیدن بله از سارا نفس راحتی کشید...مامان حلقه ای که برای نشون خریده بود رو دست سارا کرد...همه برای خوشبختیشون صلوات ختم میکردن و بهشون تبریک میگفتن...بعد از تموم شدن صیغه، همه شیرینی خوردیم و کلی عکس انداختیم...آخر سر هم مامان کادوهای عروس خانم رو بهش داد.
قرار شد هفته دیگه جمعه که مصادف با نیمه شعبان و ولادت امام زمان بود توی محضر به صورت رسمی عقد کنن
. بعد از تموم شدن مراسم و خوردن شام و گپ زدن بزرگترها راهی خونه شدیم...
@Roiayeman
*****
#رویای_من
#پارت_65

یکشنبه بود و تایم کلاس های دانشگاه بیشتر...علاوه بر اون باید بسیج دانشگاه هم میرفتم...بعد از تموم شدن کلاس، از کافی شاپ دانشگاه یک چایی گرفتم تا خستگی از تنم در بره...بعد از خوردن چایی راهی دفتر بسیج شدم.
کارت افرادی که تازه عضو شده بودن رو تکمیل کردم و گذاشتم تو کشوی میزم تا فردا بهشون تحویل بدم...بین این کارت ها چشمم خورد به اسم یک نفر که برام آشنا بود...کارت رو برداشتم و اسمش رو خوندم: ماهان انتظامی...داشتم بقیه اطلاعاتش رو میخوندم که موبایلم زنگ خورد...تماس از طرف مامان بود:
+سلام مامان خوبی؟
_سلام...ممنون، تو خوبی؟ کجایی؟
+الحمدلله...دفتر بسیج دانشگاهم چطور؟
_آهان...ولی زود بیا خونه خب!!
+باشه سعی میکنم حالا چه خبر هست مگه؟؟
_شب مهمون داریم...خاله سمیه می‌خوان بیان.
+خب به سلامتی، چیکار به من داره که من زود بیام یا دیر!!!
_تو حالا بیا من بهت میگم...ای بابا...کاری نداری🤨؟
+باشه چشم...نه، خدانگهدار😐
_خداحافظ.
عجیب به اعصابش مسلط بودهااا😐 بی خبر از همه چی ابروهامو بالا انداختم و مشغول کارهام شدم.
نمیدونم چقدر گذشت که گشنگی بهم فشار آورد...نگاهی به ساعت انداختم، که چهره عصبی مامان از جلوی چشام رد شد...با دست روی پیشونیم زدم و سریع وسایلم رو جمع کردم...کوله‌ام رو برداشتم و به سمت بیرون حمله ور شدم...اولین اتوبوسی که نگه‌ داشت سوار شدم.
یک ربعه به خونه رسیدم...کلید رو انداختم تو قفل و در رو باز کردم...از ایستگاه اتوبوس تا خونه رو دوییده بودم و دیگه نفسم بریده بود.
مامان با لبخند به استقبالم اومد و گفت: سلام دختر گلم خوبی؟ خسته نباشی!!
با چشم های گرد شده جواب سلام رو دادم و تشکری کردم...لیوانی آب خوردم و خودم رو روی مبل پرت کردم...مامان هم کفگیر به دست کنارم روی مبل نشست...نگاهی بهم کرد و گفت: پاشو جمع و جور کن...برو دوش بگیر...شب داره مهمون میاد😀.
سرم رو تکون دادم و گفتم: میرم...خاله اینا که غریبه نیستن!!!
با کفگیری که دستش بود محکم رو ساق پام زد و گفت: دِ حرف بهت میزنم بگو چشم...خاله اینا غریبه نیستن ولی داره برات خواستگار میاد🤨.
در حالی که پام رو ماساژ میدادم با تعجب گفتم: خواستگار چیه😳!!!
_یک نوع خوردنیه🙄خودتو به کوچه علی چپ نزن پاشو ببینم...خیر سرش میخواد خونه زندگی اداره کنه...این هنوز نمیتونه خودشو جمع کنه😒
با دست زدم تو سرم و بلند یا خدایی گفتم...مامان عصبی به سمتم برگشت و گفت: یا خدا نداره...بلند شو ببینم...بیچاره کمیل گیر کی میخواد بیافته😑.
از جام بلند شدم و گفتم: .....
@Roiayeman
...
نظرات