عکس مرغ سوخاری
بانوی یزدی
۲۲
۸۹۲

مرغ سوخاری

۲۲ مهر ۹۹
پیمان عشق ۵
اونشب منتظر موندم تا بابام خواب رفت.خوابش سنگین بود و راحت بیدار نمیشد.حسابی خودمو پوشوندم رفتم روی حیاط ،هوا خیلی سوز داشت.
با شال گردن صورتمو کامل پوشوندم فقط چشمام مشخص بود ، پتو‌‌ و تشک مادرمو پهن کردم کف زمین و شلنگ آبو گرفتم روشون، پودر ریختم و هردو رو خوب شستم و گذاشتم آبشون تا صبح کشیده بشه.
به خودم گفتم بابا ببینه تمیز شدن ،از فکر بیرون انداختنشون منصرف میشه.
روی وسایل مادرم حساس بودم و وقتی اسم از دور انداختن یا سوزوندنشون میکردن ،انگار قلب خودم آتیش میگرفت!
سینه ام از شدت جنب و جوش به خس خس افتاده بود و بدنم عرق نشسته بود..
برگشتم تو اتاق و تا دراز کشیدم خوابم برد..
صبح زودتر بیدار شدم مرخصی ام تموم شده بود و باید میرفتم سر کار ،نگاهی به پتو و تشک انداختم آبشون کامل کشیده بود پهن کردم روی بند و راهی کار شدم.
عصر که برگشتم دم خونه پوریا رو دیدم که با بابام حرف میزدن.
نزدیک که شدم بابام رو به من صداشو بلند کرد با توپ و تشر که تو چه نادونی پیمان!آخه لامصب ،تو کی پتو و تشک شستی ؟اصلا برا کی؟برا چی؟ تو آب سنگین شده بودن جون برادرات بالا اومد اینا رو بلند کردن گذاشتن تو ماشین!
یه لحظه مات شدم ...رفتم تو خونه و دویدم تو حیاط،داد کشیدم بابااا!کو پس وسایل مامان؟
_هووووی بی پیر احمق ،صدات برا من بالا نیاریا!که به ولله میارم تو دهنت پر خون بشه ...
یواش زمزمه کردم دیشب شسته بودمشون ...بابا من شستمشون یعنی میخوام نگه اشون دارم !
الان کجان چیکارشون کردین ؟
پوریا که تا اون موقع کنار بابام وایستاده بود و حرفی نمیزد ،لب وا کرد که همه رو دادیم علی وانتی همسایه برد..
فریاد زدم غلط کردی !
پدرم خیز برداشت سمتم ،جا خالی دادم ...گفتم کجای خونه رو گرفته بود بابا ؟
پوریا گفت بس کن دیگه دوتا تیکه وسیله کهنه بدرد نخور میخواستی چیکار کنی ؟
بابام با چشمای به خون نشسته ادامه داد گم شو جلو چشمام کُره خر!
پیمان عشق...داستان واقعی ...پیجمو استوری کنین لطفا
از خونه زدم بیرون و یکراست رفتم سر خاک مادرم.هوا هنوز روشن بود نشستم و سرمو گذاشتم روی خاک و به یکباره همه بغضم شکست .اصلا مهم نبود کسی می بینه یا میشنوه..بلند زار میزدم ..تمام بیست و چهار سالگی ام مثل فیلم جلو چشمام رژه میرفت، لحظه به لحظه اش..
از همون چهار پنج سالگی ام،همه اون روزای تلخ و شیرینی که فقط اون موقع طعم شیرینشو می فهمیدم ..
همون روزا که خوشبخت بودم یا شاید هم نبودم ولی هرچی بود من احساس سرخوشی داشتم....
بعد از دوتا دختر و یک پسر بدنیا اومده بودم از همون کودکی ام تقریبا همه چی از پوشاک و خورد و خوراک تو دست و پام ریخته بود.
کمبودی نداشتم بابام راننده ماشین سنگین بود و درآمد خوبی داشت خونه و ماشین و زندگی خوبی که چشم حسرت همسایه و فامیل و دنبال خودش میکشید.
ادامه دارد....
...
نظرات