عکس کیک شکلاتی
رامتین
۲۴
۲.۴k

کیک شکلاتی

۳ آذر ۹۹
شروع کردم به دویدن هوای سرد دم اسفند به صورتم میخورد کوچه خلوت بود،صدای ماشین پشت سرم اومد قبضه روح شدم.گفتم اومد .ولی اون نبود.رسیدم سرکوچه دیدم رفته گر ،تو کوچه داره با تعجب نگام میکنه تازه فهمیدم هنوز چادر سرم نیست،لپ تاپو گذاشتم لای پامو چادر پاره رو سر کردم.رسیدم به خیابون اون وقت صبح ماشین خیلی کم بود تازه پولم نداشتم ولی از ترس جونم باید کاری میکردم.دستمو جلو اولین ودومین ماشین بلند کردم نایستادن.به خودم گفتم حتما تو خیابون اصلی راحتتر پیدام میکنه،دوباره دویدم تو یه کوچه ودوتا فرعی رو رد کردم ورسیدم تو یه خیابون دیگه گلوم از سرمای هوا یخ کرده بود.چشمم به یه دفتر تاکسی سرویس افتاد،رفتم گفتم یه ماشین میخوام،گفت کجا میروید،گفتم نمیدونم حالا چند جا باید برم کار دارم.یه پیرمردی اومد سوارشدم.‌تازه یادم اومد کجا باید برم،خونه مادرم ابدا چون اولین کسی که برم میگردوند بود برادر وخواهر که هیچی،گفتم برم کجا کجا، خدایا ،یکدفعه یاد اسما افتادم ،هنوز خونشون وکوچشون یادم بود،آدرسو دادم .رسیدیم ،ای خدا پولم نداشتم ،گفتم آقا یکم صبر کنید پول همراهم نیست.یه نگاه بدی کرد به خودم وچادرم وگفت باشه برو.زنگ‌رو زدم،یکبار ودوبار،خدایا اگر نباشه چی؟
اگر باشوهرش رفته باشه ترکیه چی؟
بالاخره بعد از کلی دلهره یه صدای خواب آلود گفت بله،گفتم اسما اسما،منم روشنک،انگار خواب از سرش پرید گفت روشنک؟این وقت صبح اینجا چکار میکنی،گفتم درو باز کن لطفا.
دویدم بالا گفتم پول داری بدم تاکسی گفت آره،داد بهم تاکسی رو رد کردم.
رفتم بالا گفتم میشه یکم اینجا بمونم.گفت آره آره چی شده،با شوهرت دعوای کردی؟بیا بشین کنار شومینه. هنوز با تعجب نگام میکرد.گفتم نه فرار کردم ،اگه پیدام کنه تیکه بزرگم گوشمه.گفت جدی چطور تونستی؟گفتم قصه ش مفصله،شوهر وبچه هات از خواب بیدار نشدن گفت کدوم شوهر وبچه،شوهرم که رفت ترکیه،بچه هامم دادم به مادرشوهرم گفتم من نمیتونم بزرگشون کنم.گفتم وای چطور دلت اومد ،گفت برو بابا بچه بی بابا میخوام چکار یکی باید خرج خودمو بده،تازه بیام خرج اون دوتام بدم،مادر بزرگشون مهربونه وپولدار نگرانشون نیستم.نمیتونستم بفهممش ولی چیزی هم نداشتم بهش بگم.
خودم ذهنم درگیر بود.گفت بزار چای برات درست کنم رنگت پریده.یکم گرم شدم،دلم درد میکرد.به زور یه چای خوردم.یه گوشه نشستم ورفتم تو فکر که حالا باید چکار کنم کجا برم.شکایت کنم نکنم.
اسما گفت ببخش من خوابم میاد عادت ندارم صبح زود بیدار بشم ورفت خوابید ،ساعت یک بیدارشد....۵۵
حالم اصلا خوب نبود زیر دلم درد میکرد،اسما که بیدار شد گفت الان یه چیزی درست میکنم،چندتا سوسیس آورد حلقه حلقه کرد با دوتا تخم مرغ ،سوسیس وتخم مرغ درست کردوآورد.اصلا دلم نمیخواست حالت تهوع داشتم.گفت بخور دیگه میدونم چلو کباب خونه آقاتون نمیشه ولی سیر میشی.
گفتم خدابهت برکت بده ولی حالت تهوع دارم وجریان قرصا رو گفتم،گفت آره به بعضیا نمیسازه.ولی خوب کاری کردی بچه به هیچ دردی نمیخوره منم بیخود دوتا راه انداختم.دو ریال ندارم.
بعد انگار برق دستبندام گرفتش گفت اوه اوه اینا چیه مثل مچ بندای سربازای قدیمیه چرا انقدر کت وکلفته،زنجیرا گردنشو ببین اینا چیه زنجیر چرخ کامیونه.
گفتم حسین از این چیزا خوشش میومد خودش سفارش میداد.گفت آها،خیلیم پس اهل خرجه خوب شد فهمیدم،گفتم چیو؟
گفت هیچی که تو نازپرورده شوهرتی.
گفتم برو بابا.گفت خوب حالا میخوای چکار کنی فکری برای بعد کردی؟
گفتم نمیدونم والا ،اصلا هیچ فکری ندارم.میتونم اینجا بمونم؟
البته اگر اجازه بدی.گفت آره فقط میدونی ه الان بی کارمو ...
گفتم باشه نگران نباش من طلاهامو بفروشم برا یکی دوسالی داریم بخوریم.
گفت باشه مشکلی نیست.
یه نفس راحتی کشیدم.گفت فقط بعضی شبا من میرم برا کار،گفتم شبا؟چه کاری هست.پوزخندی زد وگفت پرستاری از بیماران والتیام دردشون.گفتم جدی ،گفت اره اصولا شب کارم،حالا اگر کفگیر تو هم به ته دیگ خورد.تو روهم میبرم خوب پولی توش هست.گفتم باشه.احتمالا منم باید دنبال کار بگردم دیگه.تا شب باهم حرف زدیم ودرد دل کردیم واز گذشته وخوطراتمون گفتیم.ولی همچنان دل درد داشتم ،فکر کنم بس که دویده بودم وعرق کرده بودم وباد سرد بهم خورده بود دلدرد گرفته بودم.اسما گفت حالا این لپ تاپ چیه،از کال خونه شوهر اینو آوردی.
گفتم هیچی دم دست بود آوردمش.
نمیخواستم بگم چه فیلمایی توش هست.
همیشه یاد حرف بابام میوفتادم که آبروی یه مسلمان رو نبرید.هر چند حسین دین وایمان نداشت.لپ تاپ رو بعنوان یه وسیله دفاعی باید نگه میداشتم.
شب خوابیدیم صبح رفتم دستشویی گلاب به روتون لباس زیرم کثیف شده بود از اسما نوار بهداشتی خواستم گشت وفقط یکدونه داشت بهم داد گفت بعدا میرم میخرم.گفت احتمالا چون دیشب قرص نخوردی افت هورمون پیدا کردی واینطور شده.چای درست کرد اومدم استکانو ببرم طرف دهنم زنگ خونشونو زدن.
چنان از ترس از جام پریدم که چای داغ ریخت رو پام.اسما رفت وگفت حسینه،از ترس تمام عضلات تنم منجمد شد.اشاره کردم نه نه باز نکن.ولی باز کرد.گفت اینمدلی که بدتر میشه شک میکنه.
داشتم از شدت ترس میمردم.گفت برو تو اتاق.۵۶
...
نظرات