عکس شیرینی مثلا بهشتی ??
قرار معنوی

شیرینی مثلا بهشتی ?? قرار معنوی

۲۱ اسفند ۹۹
#قرار-معنوی
#شهید-محمد-ابراهیم-همت

🌹 عید است و هوا شمیم جنت دارد
🌹نام خوش مصطفی حلاوت دارد

🌹 با عطر گل محمّدی و صلوات
🌹این محفل ما عجب طراوت دارد

🌷🍃 #عيد_مبعث نبی رحمت، پیامبر خاتم حضرت محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر تمام دوستان عزیز مبارک باد.


🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

لشکر محمد رسول (ص)در حال نقل و انتقلات قبل از عملیات بود حاجی داشت برای بچه ها موقعیت منطقه را شرح میداد کلمه ها خوب توی دهانش نمیچرخید احساس کردم ضعف تمام وجودش را گرفته یکدفعه زانوهایش لرزید دستش را به دیواره سنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست

دکتر را خبر کردیم پس از معاینه گفت:" به خاطر بی خوابی و غذا نخوردن بدنش ضعیف شده است و حتما باید استراحت کند "

حاجی قبول نکرد هر چه اصرار کردیم نپذیرفت میگفت : در این شرایط نمیتواند به استراحت فکر کند
بالاخره رضایت داد یک سرم به دستش وصل کنن اما به این شرط که بتواند در همان حال عملیات را هدایت کند

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

در میان بچه ها مشهور بود که حاج همت کیلومتری میخوابد نه ساعتی چون هیچ گاه وقت نداشت یک جا چهار یا پنج ساعت بخوابد همه اش توی ماشین و در مسیرها میخوابید مثلا وقتی از اندیمشک به اهواز میرفت در بین راه صد کیلومتر میخوابید یا وقتی نیمه شب برای شناسایی به منطقه ای میرفت در بین راه چهل پنجاه کیلومتر میخوابید

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

در قلاجه که بودیم سال ۱۳۶۲ هوا خیلی سرد بود رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم اوردیم برای بچه ها

حاج همت که امد دیدم یادم رفته یکی برایش کنار بگذارم ماجرا را با یکی از بچه ها مطرح کردم گفت من یکی دارم خوشحال شدم رفتم به حاج همت گفتم حاجی یه اورکت برایت نگه داشتیم

گفت هر وقت دیدم تمام رزمنده ها صاحب اورکت شدند آن وقت من هم میپوشم

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

یک شب قبل از عملیات مسلم بن عقیل به خانه آمد سر تا پایش خاکی بود و چشمهایش قرمز شدا بود سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود کند دیدم رفت که وضو بگیرد گفتم: حالا که حالت خوب نیست اول غذا بخور بعد نماز بخوان

گفت من با این عجله آمده ام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر

وقتی ایستاده بود به نماز دیدم از شدت ضعف دار می افتد رفتم ایستادم کنارش تا مواظیش باشم

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

یکبار امده بود شهر رضا گفتم بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همین جا زندگیت را سر و سامان بده

گفت حرف این چیزها را نزن مادر دنیا هیچ ارزشی ندارد

گفتم اخر این کار درستی هست که دائم زن و بچه ات را از این طرف به ان طرف میکشی

گفت مادر جان شنا غصه مرا نخور خانه من عقب ماشینم هست

پرسیدم یعنی چه خانه ام عقب ماشینت است

گفت جدی میگویم اگه باور نمیکنی بیا ببین

همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه سه تا بشقاب سه تا قاشق یک سفره پلاستیکی کوچک دو قوطی شیر خشک برای بچه و یک سری خورده ریز دیگر

گفت این هم خانه میبینی که خیلیم راحت است

گفتم اخه اینطوری که نمیشود

گفت دنیا را گذاشتم برای دنیادارها خانه هم باشد برای خانه دارها

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
...
نظرات