عکس کیک کاپوچاکلت

کیک کاپوچاکلت

۱۲ فروردین ۰۳
قسمت۱۲
سرگذشت حنا

بعدبرگشت سمت من گفت ببخشید طوریت که نشد؟
چی میتونستم بهش بگم
ماه منیرکه ترسیده بودگفت دخترم صورتت میسوزه؟
با لبخند زورکی به ماه منیر گفتم نه زیاد داغ نبود!
نفس آسوده ای کشیدگفت خب خدا رو شکر من برم حوله بیارم صورتت روخشک کنی!
دوباره با همون لبخند حرص درآرش بهم خیره شد
گفت چی شد؟!اوف شدی کوچولو؟!میخوای فوتت کنم؟!
انقدر عصبانی بودم که درد و دست و پام یادم رفته بود یا بهتره بگم نادیده گرفته بودمش!!
تو چشماش زل زدم گفتم میدونی من هیچ کاری رو بدون جواب نمیذارم؟!
یه تای ابروش رو داد بالا و با نیشخندی گفت جدی؟مثلاََ میخوای چیکار کنی؟!!
بدون اینکه چشم ازش بردارم دستم رودراز کردم سمت عسلی و سینی رو برداشتم و با تمام قدرتم کوبیدم تو صورتش...
درد بدی تو کمرم پیچید که روی تخت افتادم
صدای آخش با صدای برخورد سینی به صورتش قاطی شدصدای خیلی بدی داد فکر کنم دماغش خورد شده بود!!یه لحظه خودمم ترسیدم دیگه کارمون داشت به جاهای باریک میکشید
ازترسم چشمام روبسته بودم که یه دفعه سینی از دستم کشیده شد چشمام روباز کردم بهش نگاه کردم وبا دیدن قیافه اش زدم زیر خنده
واقعاََ دیدنی شده بود دماغش سرخ شده بود
خیلی عصبانی بود دوباره ماه منیرامپ منم خنده ام‌روجمع کردم
اونم با چشمش برام خط و نشون کشید!
لیوانی که تودستش بودگذاشت تو سینی و سینی گذاشتش روی عسلی
ماه منیر حوله رو بهم داد
دکترگفت خب ماه منیر من دیگه باید برم.
گفت کجا مادر؟شام درست کردم!گفت نه دیگه دیرم شده باید برم
گفت باشه برومادر وهر دو تاشون رفتن به طرف در..
حوله رو روی صورتم انداختم
کمرم هنوز درد میکرد ولی احساس سبکی میکردم انگار جدالم با اون یه جورایی خشمم رو تخلیه کرده بود
چشمام روبستم ولی ناخوداگاه قیافه اش و دماغ قرمزش امدتوذهنم نیشم بازشد
با خودم گفتم من جلوی هر کی کم بیارم جلوی تو یکی عمراََ کم بیارم!خودت اینجوری خواستی!پس بچرخ تا بچرخیم دکی جون

✅ راوی داستان دکتر

نفهمیدم چه جوری با ماه منیر خداحافظی کردم و چی بهش گفتم فقط داشتم تلاش میکردم از درد دماغم اشک تو چشمام جمع نشه که خدارو شکر ماه منیر متوجه نشد!
راه افتادم سمت ماشین دستم رو گذاشتم روی دماغم وای خدا داشتم ازدردمیمردم دختره ی خیر ندیده عجب زوری داشت!شانس آوردم دماغم نشکست!!بعداََ خدمتت میرسم!
همینجوری که تو ذهنم داشتم براش نقشه میکشیدم یه دفعه یادم امد اسمش رونپرسیدم وکف دستم روکوبیدم به پیشونیم
ای بابا یادم رفت اسمشو بپرسم و سرجام وایسادم به خونه ی ماه منیر نگاه کردم...
اَه!دختره زبون دراز حواس نذاشت واسم!سرمو تکون دادم و دوباره راه افتادم
سوز سردی میومد وهمین باعث میشددرد دماغم تشدید بشه
سرعت قدم هام رپبیشتر کردم
هنوز ذهنم درگیر دختره بود!!!
اصلاََ با ذهنیتم جور در نمیومد جای اون همه زخم رو بدنش!!!زخمهاش قدیمی هم نبود
احتمال دادم پدرش کتکش زده باشه و اونم از خونه فرار کرده باشه ولی رفتار الانش...!!
اصلاََ انتظار نداشتم برخوردش اینجوری باشه
تو ماشین نشستم به فکر فرو رفتم رفتار این دختر بدجوری همه ی افکار و احتمالاتم روبهم ریخته بود!
این رفتار اونم بعد ازاون تصادف وحشتناک!!!
احتمالاََ قبلش مورد ضرب و شتم قرار گرفته کلااین دختربرام خیلی غیر عادی بود!
ماشین روروشن کردم تا موتورش گرم بشه وسرم رو به صندلی تکیه دادم
باخودم میگفتم شاید فراموشی گرفته باشه؟!شایدم خودش رو زده به فراموشی؟!آخه من که ازش سؤالی در مورد زندگیش نپرسیدم!!
چقدر سؤال تو ذهنم بودولی جوابی براشون پیدانمیکرد چرایه دختربایدانقدر
گستاخ حاضر جواب باشه انگارازهمه ی مردهابدش میومد..
...
نظرات